ملک‌الشعرا بهار

ملک‌الشعرا بهار

شمارهٔ ۲۱۳ - ماجرای واگون

۱

هوشم ز سر پریده از ماجرای واگون

از دنگ‌دنگ واگون‌، از های‌های واگون

۲

از جالسان واگون راحت‌تر است صدبار

آن کس که جان سپارد در زیر پای واگون

۳

زاسرار قبر و محشر، آگه شود به یکبار

آن کس که از جهالت‌، شد مبتلای واگون

۴

آدم به روی آدم‌، حیوان به روی حیوان

اینست یک اشارت‌، از تنگنای واگون

۵

سوهان مرگ گویی در استخوان ‌تراشی است

چون روی ر‌بل غلطد عراده‌های واگون

۶

باشد به رنگ و نکهت چون دستگاه سلاخ

آن تخته‌ها که نصب است اندر فضای واگون

۷

با گاری شکسته‌، کاز کوهپایه غلطد

یکسان بود به ‌واقع سیر و صدای واگون

۸

اصحاب را به مقصد، نزدیکتر رساند

گر چاروای لنگی باشد به‌ جای واگون

۹

با راکبان واگون همره رسد به خانه

افتد اگر چلاقی‌، اندر قفای واگون

۱۰

در پایتخت ایران‌، این بلعجب که نبود

ز آثار علم و عمران‌، چیزی سوای واگون

۱۱

آنهم به این فضاحت‌، آنهم به این کثافت

از ابتدای واگون‌، تا انتهای واگون

تصاویر و صوت

دیوان اشعار ملک الشعرای بهار (بر اساس نسخه چاپ ۱۳۴۴) - تصویر ۲۷۰

نظرات

user_image
مسعود
۱۳۹۹/۱۲/۰۶ - ۱۶:۴۹:۲۸
خوب شد ملک‌الشعرای بهار مرد و مترو تهران رو ندید