ملک‌الشعرا بهار

ملک‌الشعرا بهار

شمارهٔ ۲۱۴ - خدعهٔ حسود

۱

حاسدم دست خدیعت برکشید از آستین

مر مرا افکند از چشم وزیر راستین

۲

حاسدم بَر بود یکجا آنچه هشتم در شهور

دشمنم بدرود در دم آنچه کشتم در سنین

۳

چار ساله خدمتم بار فسوس آورد بار

تا که گیتی ‌این‌ چنین بودست بودست این‌ چنین

۴

حاسد بی‌تقوی من حیله‌ها داند بسی

کانچنان حیلت نباشد هیچگه با متقین

۵

این ‌چنین خواندم که هرگز با حسودان درمپیچ

کاتش تیز حسد سوزد حسودان را یقین

۶

این گمانی بود زیرا کز خموشی درفتاد

آتش کید حسودم در دل و جان و جبین

۷

چیست برهانی ازین محسوستر کامروز من

در میان دوزخم وان قوم در خلد برین

۸

شاید ار مکری ندانم من ولی داند حسود

کاین ندانست آدم و دانست ابلیس لعین

۹

او بداند حیلت و نیرنگ ازین رو هست شاد

من ندانم حیلت و نیرنگ ازین ‌رویم غمین

۱۰

*

*

۱۱

چون ‌تو اندر خانه بنشستی و بدخواهان به کار

مر مرا یار تو می‌خواندند و می‌راندند کین

۱۲

چون تو را طالع به کار افتاد گفتندت که من

یار بدخواهان‌ شدم این غث و آن دیگر سمین

تصاویر و صوت

دیوان اشعار ملک الشعرای بهار (بر اساس نسخه چاپ ۱۳۴۴) - تصویر ۲۶۹

نظرات