ملک‌الشعرا بهار

ملک‌الشعرا بهار

شمارهٔ ۵۴

۱

راستی روی نکویش به گلستان ماند

خط و خالش به گل و سبزه و ریحان ماند

۲

نه همینش دو رخ تازه بود، چون گل سرخ

که دهانش به یکی غنچهٔ خندان ماند

۳

دستگاهی که در آنجا نبود حوروَشی

گر همه باغ بهشت است به زندان ماند

۴

چه کنم گر به غمت شُهره نباشم در شهر

عشق در دل نتوان گفت که پنهان ماند

۵

تجربت شد که ز هجران نتوان رَست به صبر

زان که دردی‌ست صبوری که به درمان ماند

۶

هرکه را نیست به دل عشق و به سر سودایی

حیوانی است منافق که به انسان ماند

۷

نه عجب گر بچکد خون دل از چشم بهار

پیش آن غمزهٔ خونین که به پیکان ماند

۸

خطهٔ دلکش بجنورد بهشتی است دریغ

کز خراسان بود و هم به خراسان ماند

تصاویر و صوت

دیوان اشعار ملک الشعرای بهار (بر اساس نسخه چاپ ۱۳۴۴) - تصویر ۱۰۴۹
عندلیب :

نظرات

user_image
علی
۱۳۹۵/۱۱/۰۵ - ۰۹:۵۸:۰۱
سعدی : مجلس ما دگر امروز به بستان ماندعیش خلوت به تماشای گلستان ماندمی حلالست کسی را که بود خانه بهشتخاصه از دست حریفی که به رضوان ماندخط سبز و لب لعلت به چه ماننده کنیمن بگویم به لب چشمه حیوان ماندتا سر زلف پریشان تو محبوب منستروزگارم به سر زلف پریشان ماندچه کند کشته عشقت که نگوید غم دلتو مپندار که خون ریزی و پنهان ماندهر که چون موم به خورشید رخت نرم نشدزینهار از دل سختش که به سندان ماندنادر افتد که یکی دل به وصالت ندهدیا کسی در بلد کفر مسلمان ماندتو که چون برق بخندی چه غمت دارد از آنکمن چنان زار بگریم که به باران ماندطعنه بر حیرت سعدی نه به انصاف زدیکس چنین روی نبیند که نه حیران ماندهر که با صورت و بالای تواش انسی نیستحیوانیست که بالاش به انسان ماند