ملک‌الشعرا بهار

ملک‌الشعرا بهار

بخش دوم - از اتابکان فارس تا نادرشاه افشار

۱

هم اتابیکان به ملک فارس چتر افراشتند

آل کرت آنگه هرات و غور در کف داشتند

۲

پارس‌، از آن پس اتابیکان ز کف نگذاشتند

واندر آن آل مظفر تخم نیکی کاشتند

۳

شیخ ابواسحق و یاران گنج‌ها انباشتند

در عراق و یزد و کرمان عاملان بگماشتند

تا بیامد شمسهٔ آل مظفر، شه شجاع

گوسفندان را رهایی داد از چنگ سباع

۵

روزی اندر پارس شد رایات سلطانی عیان

گرد گشتند از پی دیدار شه‌، پیر و جوان

۶

از بر بامی عجوزی بانگ زد ناگه که هان

فاطمه خاتون بیا تا بنگری شاه جهان

۷

شه چو این بشنید لختی برکشید از ره عنان

خاصگان گفتند شاها چون ستادی ناگهان‌؟

گفت از آن تا فاطمه‌خاتون ببیند چهر من

هم از این ره در دل اینان فزاید مهر من

۹

و اندر آن هنگام شد رایات تیموری به‌پای

ملک ایران را به چنگ آورد از نیروی رای

۱۰

شام و آن ساحات را بستد به تیغ جان‌گزای

وندر آن‌سامان‌نماند از مرد و زن یک‌تن به‌جای

۱۱

پس به سوی هند شد و آن ملک را بستد ز رای

زان سپس در جنگ عثمانی شد و بفشرد پای

وان سپه بشکست و سلطان را به بند اندرکشید

بایزید بندی اندر بند او دم درکشید

۱۳

چون عروس مملکت را کرد چندی شوهری

رفت و فرزندان او جستند بر کشور سری

۱۴

هر یک اندر گوشه‌ای در سر هوای سروری

داد شهرخ زان میان یک‌چند داد مهتری

۱۵

هم در آخر در سر آوردند کبر و خودسری

و ز کف افکندند آیین عدالت‌گستری

باری از کبر و نفاق این ملک را بگذاشتند

رایت اقبال را آل صفی برداشتند

۱۷

این گره را نیز فر ایزدی همراه شد

دست جور از دامن کردارشان کوتاه شد

۱۸

چندتن‌شان را دل از سرّ خرد آگاه شد

کار دین و دولت از ایشان خوش و دلخواه شد

۱۹

شاه اسمعیل از اول شاه و شاهنشاه شد

صیت اقبالش ز ماهی بر فراز ماه شد

بود از پاکی رسول پاک را خیرالسلیل

بنگه او ملک ایران‌، مسقط او اردبیل

۲۱

در اوان کودکی بر قصد پیکار و نبرد

شد ز لاهیجان سوی خلخال با هفتاد مرد

۲۲

پس بار زنجان شد و یاران خود راگردکرد

زان سپس زی شیروان بشتافت با ساز نبرد

۲۳

وز سر شروان شه از مردانگی انگیخت کرد

شد ز بیم او رخ گردنکشان ملک زرد

الوند شاه چون در آذربایجان آگاه شد

سوی شرون راند بر قصد شه صوفی‌، سپاه

۲۵

شاه دین‌پرور ز شروان ره بر آن لشکر گرفت

وز دم تیغ جهانسوزش به خصم آذر گرفت

۲۶

از نخستین حمله دشمن راه کوه و در گرفت

شه سوی تبریز شد آن ملک را در برگرفت

۲۷

افسر و تخت جهانداری از او زیور گرفت

رسم دین شیعی از او نیروی دیگر گرفت

سکه بر زر زد به نام احمد و نام علی

وین همایون رسم از او برجاست تا اکنو‌‌ن‌، بلی

۲۹

پس برون آمد شه گیتی ز آذربایجان

برد لشکر سوی شیراز و عراق و اسپهان

۳۰

وان سه کشور را تهی کرد از گروه ترکمان

پس به نیروی ظفر بشتافت زی مازندران

۳۱

کار آن کشور به قانون کرد شاه کاردان

پس سوی بغداد روی آورد چون سیل دمان

والی آن بوم شد از بیم شه سوی حلب

وان همایون ملک را بگرفت شاه دین‌طلب

۳۳

چون سوی تبریز شد تا لشکر آساید ز جنگ

شاه عثمانی درآمد با گروهی تیزچنگ

۳۴

شاه خود با لشکری اندک روان شد بی‌درنگ

رزم و کوشش را دلیرانه میان بربست تنگ

۳۵

چون‌ فزون شد خصم‌،‌ شاه اندیشه کرد از نام و ننگ

خشمگین برتافت رخ چون بچه‌گم‌کرده پلنگ

سوی ری شد تا دگر ره بازگردد جنگجوی

لیک دشمن بی‌سبب زان سرزمین برتافت روی

۳۷

زان پس سوی خراسان روی کرد آن شهریار

کشت شیبک میر ترکان را و بگرفت آن دیار

۳۸

با ملوک ازبک از رادی به صلح انداخت کار

شد به امرش سرحد ایران و توران آشکار

۳۹

کرد بر شهزاده بابر لطف و احسان بیشمار

لشکرش بخشود و برگ کار و ساز کارزار

شه زیان‌ها برد لیکن زان حمایت‌های سخت

شاه بابر رفت سوی هند و شد با تاج و تخت

۴۱

زان سپس بغنود چندی در سراب و نخجوان

تا شد از بیماری‌، آن مرد سهی زار و نوان

۴۲

هم در آن سامان روانش شد سوی مینو روان

پور او طهماسب شه چون بود طفلی ناتوان

۴۳

خود نفاق آمد پدید اندر دل پیر و جوان

ملک او افتاد در سرپنجهٔ ذل و هوان

هر طرف بیگانگان درکشور او تاختند

و ازبکان اندر خراسان تیغ جور افراختند

۴۵

چون برومندی گرفت آن برشده سرو سهی

شد سوی قزوین و بگرفت افسر شاهنشهی

۴۶

پس گروه شاملو او را شدند از جان رهی

دست خصمان درونی یافت زانان کوتهی

۴۷

پس به خصمان برونی تاخت با فر و بهی

کرد با نیروی یزدان ملک خود زانان تهی

پس سلیمان شه ز روم آمد به عزم رزم شاه

لیک رخ برتافت زان کشور به فر عزم شاه

۴۹

بار دیگر خان ازبک سوی مشهد کرد روی

و ندر آن کشور بسی بیداد کرد آن تندخوی

۵۰

هرکه را دیدند کشتند آن گروه بی‌گفت‌وگوی

شوی بر مرگ زن افغان کرد و زن بر مرگ شوی

۵۱

منهیان شه را خبر کردند از این های و هوی

شاه دین‌پرور نکرد آسایش و نسترد موی

تا برآورد از سر آن قوم کین‌گستر دمار

هم در آن کوشش به چنگ آورد شهر قندهار

۵۳

اندر آن هنگام سوی گرجیان آهنگ کرد

عرصه را برآن گروه از شیر مردان تنگ کرد

۵۴

بر در تفلیس با آنان به نیرو جنگ کرد

ملکشان بگرفت و خاک از خونشان گلرنگ کرد

۵۵

پس سوی‌قزوین شد و جای از بر اورنگ کرد

بار دیگر شه سلیمان قصد ریو و رنگ کرد

لیک از یک حملهٔ شاهنشه دشمن گداز

تا به قسطنطنیه یک ره عنان نگرفت باز

۵۷

چون به کار کشوری پرداخت شاه بحر و بر

شه سلیمان کرد قصد رزم شه بار دگر

۵۸

شاه خود پیکار را آماده شد چون شیر نر

شه سلیمان را وزیری بود راد و پرهنر

۵۹

گشت سلطان را به صلح شاه ایران راهبر

نیز شه را داد از این اندیشهٔ نیکو خبر

شاه تن درداد و صلح افتاد در کار دو شاه

همچنان برجای ماند آن دوستی تا دیرگاه

۶۱

شد دگر ره سوی گرجستان خدیو پاک‌دین

سخت ویرانی پدید آورد در آن سرزمین

۶۲

پس به شکی رفت و بنهاد اندر آنان تیغ کین

ای عجب خشنودی یزدان همی دید اندرین

۶۳

زان میان شد با خراسان فتنه و غوغا قرین

شه به کار ملک خود پرداخت با رای رزین

داد سامان جنگ را وانگه سوی قزوین شتافت

پای از کوشش کشید و سوی داد و دین شتافت

۶۵

هم در آن دوران ز ملک فارس و اکناف دگر

باج و ساو ملک نستد هشت سال آن دادگر

۶۶

کفت اکنون‌مان که با کس نیست جنگ و کر و فر

نیز ما را زر به قدر خرج باشد زیر سر

۶۷

نیزمان بازارگانی نیست هنجار و سیر

پس به زور از زیردستان از چه بستانیم زر

به که در بی‌احتیاجی باز بخشیم این خراج

تا به یاریمان به سر پویند وقت احتیاج

۶۹

بود پاک و پاک‌دین آن پادشاه رستگار

می‌نخوردی و غضب راندی همی بر باده‌خوار

۷۰

در جوانمردی بدی ضرب‌المثل در روزگار

داستان‌ها از جوانمردیش باشد یادگار

۷۱

چون همایون شه که بود از «‌شیرخان‌»‌ در هندخوار

بر در شاه آمد و شد یاری از شه خواستار

شاه لشکر داد و او را بار دیگر شاه کرد

دست جور زیردستان را از او کوتاه کرد

۷۳

وز پس چندی نهال زندگیش از پا فتاد

شاه اسمعیل‌، پورش تند و بی‌پروا فتاد

۷۴

از پس او شه محمد کور و نابینا فتاد

و ندر این دوران به کشور شوررش و غوغا فتاد

۷۵

هم در آنگه صیت جیش مصطفی پاشا فتاد

ملک گرجستان و شروان در کف اعدا فتاد

وندرین آشوب و غوغا رفت با حول اله

از خراسان سوی قزوین موکب عباس شاه

۷۷

ملک را ز آشوب ایمن کرد سلطان زمن

اهل کشور را رهانید از غم و رنج و محن

۷۸

ازبکان کردند ناگه در خراسان تاختن

در خراسان شد شه و راند آن گروه راهزن

۷۹

کرد نیکی‌ها به خلق خسته‌، شاه پاک‌تن

پس دگر ره سوی قزوین شد شه لشکرشکن

شاه عثمانی همانگه با شهنشه عهد بست

لیک ازآن پس خهدهای بسته را درهم شکست

۸۱

شه چو لختی یافت آسایش ز جنگ و دار و گیر

در سپاهان رفت و بنشست ازبر فرخ سریر

۸۲

پس به ترکستان وگرجستان شد آن والا امیر

کرد برخی را قتیل وکرد برخی را اسیر

۸۳

زان سپس بغداد را بگرفت شاه ملک کیر

وز ملوک عیسوی آمد به درگاهش سفیر

جمله را خوشنودکردانید شه وز آن سپس

سه‌ری آن شاهان روان فرم‌رد از خ‌رد چندکس

۸۵

در اوان نهصد و ده مردمان پرتقال

در جزیرهٔ هرمز افکندند رحل انتقال

۸۶

خسروکیتی‌ستان چون گشت اگه زین مقال

عامل شیراز را فرمود با ساز جدال

۸۷

تا شد و آنجای را بستد به فیروزی و فال

هم در آن ساحل بنایی ساخت شاه بی‌همال

چون ز همت آن خزف را همسر الماس کرد

نام آن فرخ مکان را بندر عباس کرد

۸۹

در رواج دین همی کوشید شاه پارسای

زان به تدبیرش موافق بود تقدیر خدای

۹۰

شد پیاده سوی طوس آن پادشاه پاک‌رای

هم در آن ره ساخت بهر کاروان چندین سرای

۹۱

نیز در مازندران چندین اساس دیرپای

ساخته‌است آن ‌شاه و تا اکنون بود چونان به ‌جای

پس‌نبیرهٔ خود صفی‌شه را به جای خود نشاند

نیز از مازندران زی کشور باقی براند

۹۳

شه‌صفی خود نیز در کشور به نیکی کار کرد

هم به خصمان درونی کوشش بسیار کرد

۹۴

نیز جوری با بزرگ فرقهٔ افشار کرد

پس اباعثمانی اندر ایروان پیکار کرد

۹۵

نیز در بغداد با او رزم ناهنجار کرد

هم در آخر صلح با آن خصم بدکردار کرد

پس به کاشان رفت شه وآنجا زمانی بو‌د شاد

هم در آن کشور بنای قریهٔ «‌فین‌» برنهاد

۹۷

هم به کاشان ناگهش پیک اجل گفتاکه قم

کشت مدفون پیکر شاهانه‌اش در خاک قم

۹۸

زان سپس بگرفت افسر شاه عباس دوم

خنگ دولت را نگار عدل زد بر یال و دم

۹۹

توسن قهرش به مغز باده‌خواران سود سم

حکم او برکند رز، فرمان او بشکست خم

کس به عهدش دست سوی می نبردی بیدریغ

زانکه بد در عهد او پادافره میخواره تیغ

۱۰۱

کرد قزوین را دگر ره پایتخت آن پاک کیش

و ز شه عثمانی و روسش سفیر آمد به‌پیش

۱۰۲

شاه ترکستان به ‌ناگه رانده گشت از ملک ‌خویش

شد به سوی شاه و یاری خواست با حال پریش

۱۰۳

شه نهاد او را ز یاری مرهمی بر قلب ریش

کرد او را شاه ملک ترک بر هنجار پیش

وز پی تنبیه افغان برد زی خاور سپاه

هم درآمد قندهار وکابل اندر دست شاه

۱۰۵

زان سپس در اسپهان شد خسرو گیتی‌ستان

بار دیگر تختگه برد اندر آن شادیستان

۱۰۶

پس بناهای نوآیین ساخت اندر اسپهان

چون بنای چل‌ستون و سردر نقش جهان

۱۰۷

نیز چندی بهر رامش شد سوی مازندران

بازگشتن را ملک بیمار شد در دامغان

وندر آنجا کرد بدرود جهان آن شهریار

آوخ آوخ‌، گر جهان را این بود انجام ‌کار

۱۰۹

شه سلیمان پور او بگرفت تخت و افسرش

لیک کودک بود و شد دستور اعظم رهبرش

۱۱۰

می‌ندادی ره وزیر اندر امور کشورش

شاه کرد این شکوه را یک‌روزه با میرآخورش

۱۱۱

گفت میرآخور به فرمان تو بدهم کیفرش

هم به فرمان ملک کشتند روز دیگرش

از پس او میرآخور گشت دستور اجل

وان قشو کم کم قلمدان کشت و شد ضرب‌المثل

۱۱۳

همت و مردانگی هر مشکل آسان می کند

خود قشو را مرد با همت قلمدان می کند

۱۱۴

چون قلمدان یافت‌، عدل و داد و احسان می کند

عدل آری ملک را چون باغ رضوان می کند

۱۱۵

مملکت را جور و استبداد ویران می کند

جور در هرجا که ره جوید چو ایران می کند

ای دریغا چون شد آن ایران و آن ایرانیان

تا ببینند این ده ویران و این ویرانیان

۱۱۷

الغرض عدل شه و تدبیر آن دستور داد

ملک را کردند خرم خلق را کردند شاد

۱۱۸

تا شه ازگیتی سوی مینوی فرخ‌رخ نهاد

در سپاهان چند بنیاد است از آن فرخ‌نهاد

۱۱۹

بعد او سلطان حسین اندر جهانداری ستاد

لیک از نابخردی در پنجهٔ افغان فتاد

ملک ایران را گرفتند آن گروه کینه‌ور

روس و عثمانی هم از یکسو برآوردند سر

۱۲۱

پور او طهماسب شه از بیم افغان خوار شد

هم به خواری در پناه فرقهٔ قاجار شد

۱۲۲

این گره را نیز با افغان بسی پیکار شد

تا جهان خرم ز فخر دودهٔ افشار شد

۱۲۳

موکب شه ناگهان زی طوس راه اسپار شد

نادر لشکرشکن را با ملک دیدار شد

شاه را نیک آمد آن رفتار و وضع بلعجب

داد از آن رفتار، طهماسب قلیخانش لقب

۱۲۵

پس پی رزم ملک محمود سکزی، شهریار

خیمه و خرگاه عزت کوفت در آن مرغزار

۱۲۶

مهتر قاجار بس کوشید در آن گیرودار

لیک خود کاری نرفت از پیش و نگشود آن‌دیار

۱۲۷

ناگهان سلطان دی آورد جیش از هر کنار

ابر غران نیز سنگر بست در هر کوهسار

مهتر قاجار با شه گفت زین میدان جنگ

سوی گرگان رفت باید تا شود لختی درنگ

۱۲۹

داشت چون نادر به سر آهنگ ملک و سروری

می‌شمرد اندر نهان آن گفته‌ها را سرسری

۱۳۰

کرد چندان پیش شاه ساده‌دل افسونگری

تا به قتل مهتر قاجار کرد او را جری

۱۳۱

هم به جهد او ز پای افتاد آن نخل طری

زان سپس اندر جهان افتاد صیت نادری

شد سپهسالار آن لشکر به توفیق خدای

هم حصار طوس را بگرفت از تدبیر و رای

۱۳۳

زان سپس ضبط خراسان کرد و شد سه‌ری هراه

وز پس ضبط هری در طوس جست آرامگاه

۱۳۴

ناگهان اشرف به سمنان زاصفهان پیمود راه

نادر و طهماسب شه رفتند زی اوکینه‌خواه

۱۳۵

هم به مهماندوست رویارو شدند آن دو سپاه

روی کیتی شد ز دود توپ و زنبوری سیاه

داد مردی داد نادر اندر ان دشت نبرد

تا برآورد از سر افغان به یک شلیک کرد

۱۳۷

این زبردستی چو از نادر بدید ان زشت کیش

روی واپس کرد و راه اسپهان بگرفت پیش

۱۳۸

رفت نادر در پیش چون شیر در دنبال میش

دید چون اشرف سپاهی در قفا زاندازه بیش

۱۳۹

خه‌راست‌از خثمانیان‌جیشی بهٔاری‌سه‌ری خ‌ریش

نیمه‌جنگی کرد و رخ برتافت با حال پریش

از ره شیراز وکرمان جست ره زی قندهار

در بلوچستان بریدندش سر وکشتند زار

۱۴۱

از پس تنبیه افغان نادر با فر و هنگ

بهر دفع روس و عثمانی میان بربست تنگ

۱۴۲

شاه را در اصفهان بنهاد و خود شد سوی جنگ

کرد ایران را تهی از آن دوخصم تیزچنگ

۱۴۳

پس به امر شاه شد سوی خراسان بی‌درنگ

روبهان پنهان شدند از بیم آن جنگی پلنگ

حاصل ترکان و افغانان از او بدروده شد

هم به ملک شه هراه و قندهار افزوده شد

۱۴۵

در سپاهان شاه و نزدیکان سپاهی ساختند

جانب بغداد بهر رزم ترکان تاختند

۱۴۶

ترکیان بهر شبیخون تیغ هندی اختند

سوی اینان تاختند ویار اینان ساختند

۱۴۷

لشکر طهماسب شه از بیم دل‌ها باختند

پشت کردند و به پاس جان خود پرداختند

شاه نیز از بیم با آنان به صلح آواز داد

وآنچه نادر زان جماعت برده بود او بازداد

۱۴۹

نادر اندر طوس چون بشنید آن چنگ وکریز

نامه‌ای بنگاشت سوی شه همه بیغاره خیز

۱۵۰

گفت بس در چشم بدخواهان نماید ناتمیز

این ستیز زشت و صلحی زشت‌تر ازآن ستیز

۱۵۱

باری اکنون چاره‌ای باید پس از این رستخیز

اینکه شه جیشی ز نو گرد آورد این بنده نیز

تا مگر راحت کنیم این خاطر آشفته را

نیز در جوی آوریم این آب از جو رفته را

۱۵۳

از پس این نامه خود زی اسپهان کرد ایلغار

داد اردو را مکان در مرغزار «‌مورچه‌خوار»

۱۵۴

مقدم شه را پی عرض سپه شد خواستار

شد به لشکرگاه نادر، شاد و خرم شهریار

۱۵۵

نیز نادر میزبانی را به شب انداخت کار

وندران شب مجلسی آراست چون خرم بهار

ساده‌ها در پرده‌ها و باده‌ها در شیشه‌ها

لیک اندر هریک از آن شیشه‌ها اندیشه‌ها

۱۵۷

شه‌*‌ر شد سرمست می از سادکان شد کامخ‌راه

همچنان سرگرم بد زآغاز شب تا صبحگاه

۱۵۸

نیز نادر با امیران و بزرگان سپاه

آمد و بنمودشان وضع درون بارگاه

۱۵۹

جملگی دیدند آن کار بد و حال تباه

در عجب ماندند از آن اعمال ناشایست شاه

جمله با نادر بیاوردند عهد اندر میان

تاکنند آن ننگ را دور از سر ایرانیان

۱۶۱

عهد و پیمان‌ها بشد ستوار و نادر بامداد

پای هشیاری در آن خفتنگه مستان نهاد

۱۶۲

کفت شاها بندگان را دل ز خسرو نیست شاد

تاج باید هشت و جان در پنجهٔ تقدیر داد

۱۶۳

شه چو این بشنید ناگه برکشید آه از نهاد

هم به ناکامی نگین و تاج را ازکف نهاد

زان سپس نادر نمودش زی خراسان رهسپار

هم قتیل فرقهٔ قاجار شد در سبزوار

۱۶۵

کشورایران از آن پس فرخ و فرخنده شد

کوس ملک و دولت نادر شهی غرنده شد

۱۶۶

نخل عمر ناکسان از بیخ و بن پرکنده شد

مملکت آباد و رزق ارزان و عدل ارزنده شد

۱۶۷

گلبن دولت ز آب تیغ او بالنده شد

کوش شاهان جهان از نام او آکنده شد

چون نبود اندر عیان خویش شه و پیوند شاه

تاج را آویخت ازگهوارهٔ فرزند شاه

۱۶۹

کرد از آن پس بهر دفع دشمنان جیشی گزین

سخت رزمی کرد با عثمانیان در خانقین

۱۷۰

والی بغداد روگردان شد از میدان کین

هم سوی بغداد شد وز بیم شد بارونشین

۱۷۱

نادر از پی رفت و خنگ باره گیری کرد زین

ناگه از قسطنطنیه جیشی آمد سهمگین

نادر لشکرشکن برخاست از گرد حصار

رفت زی کرکوک و شد آماده بهر کارزار

۱۷۳

از نماز بامدادان تا به هنگام زوال

باز نستادند یک‌دم آن دو لشکر از قتال

۱۷۴

تا شکست آمد به جیش نادر فرخنده‌فال

شد روان سوی عراق ازدشت کین آشفته‌حال

۱۷۵

گفت تاکاتب نویسد نامهٔ نیکی سگال

سوی ارکان بلاد و سوی اعیان جبال

تا میان بندند و سوی دشت کین جولان کنند

تا مگر باز این شکست زشت را جبران کنند

۱۷۷

این شنیدستم که اندر نامه‌ها کاتب نوشت

این که تخم چشم‌زخمی گنبد گردنده گشت

۱۷۸

دید چون نادر، به خشم آن نامه ها از دست هشت

گفت نندیشی از این گفتار ناشایست و زشت

۱۷۹

آنچه پیران در حرم دانند و طفلان درکنشت

چون توان پنهان نمودن‌، این‌چنین باید نوشت‌:

کز سپاه رومیان نادر شکستی سخت دید

هان‌، وفا و یاری از ایرانیان دارد امید

۱۸۱

الغرض او را بهٔاری آمدند از هر قبیل

لشکری ن‌ریان چنان *‌رن سیل غلطان بر سبیل

۱۸۲

رفت و با عثمانیان پیکارکرد آن ژنده‌پیل

شد زشمشیرش سرو سالارآن لشکرقتیل

۱۸۳

پس به زنهار آمدند آن قوم‌، نالان و ذلیل

دادشان زنهار و شد درماندکانشان را کفیل

زان سپس بغداد را بگرفت شاه کینه‌خواه

با نوید فتح‌، زی ایران‌زمین پیمود راه

۱۸۵

ملک را چون کرد زآشوب و فتن امن و امان

با سپاهی جنگجو شد سوی داغستان روان

۱۸۶

وندر آن ساحات گردان نامور فتحی عیان

زان سپس برگشت وکرد اتراق در دشت مغان

۱۸۷

جمله سرداران و میران نیز با او هم‌عنان

جیش ترکستان و ایران نیز با هم توأمان

اندر آن گلگشت خرم جمله کردند انجمن

هم در آن کنکاش‌، نادر کرد آغاز سخن

۱۸۹

گفت هان ای قوم! ابر خرد و کلان هست آشکار

کاختر آل‌صفی برگشت در انجام کار

۱۹۰

هر طرف همسایگان کردند قصد این دیار

قوم افغان در سپاهان تاختند از هرکنار

۱۹۱

نیز آذربایجان را شد ز رومی کار، زار

نیز روسی سوی گیلان تاخت در این گیرودار

شحنه‌ای کاین رهزنان را راند از این برزن که بود؟

و انکه‌مستخلص نمود این‌ملک‌را، جز من که بود؟

۱۹۳

لیک اکنون دفتر آل صفی شد منطوی

نیست یک تن کاندرین کشور نماید خسروی

۱۹۴

خسروی جوئید بهر خویشتن راد و قوی

تا بریمش طاعت و فرمان ز راه نیکوئی

۱۹۵

جمله گفتند آنکه راه خسروی پوید توئی

مرد دانا جز تو کس را کی نماید پیروی

خیز و خسرو باش و پیداکن دم اردیبهشت

تا کنیم این ملک را زیبنده چون خرم بهشت

۱۹۷

گفت هان لاطایل است این جبنش و این غائله

زانکه نادر را به شاهی برنتابد حوصله

۱۹۸

هان به جز من خسروی جوئید در این مرحله

خلق گشتند اندر آن اصرار با هم یکدله

۱۹۹

چون مسلسل شد سخن‌، پذرفت‌ آن شیر یله

اابفلهمتغعلرا افکند اندر سلسله

گفت گر من خسروم باری بدین شرط و سجل

کانچه من گویم شما را، بشنوید از جان و دل

۲۰۱

فتنهٔ شیعی و سنی و آنهمه آشوب وشر

در زمان دولت آل صفی شد مشتهر

۲۰۲

ناسزا گفتند بر بوبکر و عثمان و عمر

نیز بد گفتند بر همخوابهٔ پیغامبر

۲۰۳

کشت ناشایست‌ها زینگونه در ایران سمر

خون خلقی بی گنه گشت اندرین غوغا هدر

هم کنون ز ایرانیان بی گنه جمعی کثیر

مانده‌اند اندرکف بیگانگان زار و اسیر

۲۰۵

پند برگیرید و راه زشتکاری مسپرید

هم از این پس ناسزای این گروه برنشمرید

۲۰۶

بر حدیث من نه‌، بر اوضاع کشور بنگرید

وز سر این خودستایی و تعصب بگذرید

۲۰۷

هر دو ملت اتحاد و یکدلی پیش آورید

تا از این ره پردهٔ ناموس دشمن بردرید

آری آری پردهٔ ناموس دشمن بردرند

چون دو ملت اتحاد و یکدلی پیش آورند

۲۰۹

الغرض گفتار او در گوش مردم جا گرفت

هم بدین شرط از گروه شیعه پیمان‌ها گرفت

۲۱۰

زان ‌سپس جشنی‌ بدین‌ شادی در آن صحرا گرفت

گشت نادرشاه و کار ملک ازو بالا گرفت

۲۱۱

پس به اسپاهان شد و بر تختگه ماوا گرفت

در جهانداری سبق زاسکندر و دارا گرفت

بس به ‌سوی قندهار و کابل آمد با سپاه

کرد مفتوح آن دو کشور را به تایید اله

۲۱۳

پس دلیرانه سوی هندوستان بربست رخت

با محمدشاه هندی کرد چندین رزم سخت

۲۱۴

بیشتر زان ملک را بگرفت شاه نیک‌بخت

گوهر و زر برد از آن بار بار و لخت لخت

۲۱۵

پس بر آنان سایه افکند آن هنرپرور درخت

با محمدشه سپرد آن گنج و ملک و تاج و تخت

لیک در دهلی پی تنبیه اشرار دیار

غارت و قتلی عظیم افکند حکم شهریار

۲۱۷

پس به ترکستان و خوارم و بخارا شد روان

وان سه کشور زیر فرمان کرد شاه کاردان

۲۱۸

پس به ایران اندر آمد از ره مازندران

وندر آن جنگل به شاه افتاد تیری ناگهان

۲۱۹

هم نجستند اندر آن کشور ز تیرافکن نشان

شه به فرزند بزرگ خویشتن شد بدگمان

گفت دشمن کامی او این جسارت‌ها نمود

چون به ری آمد بدین بهتانش نابینا نمود

۲۲۱

پس به قصد آستان‌بوسی روان شد زی نجف

کرد ایثار اندر آن درگه هدایا و تحف

۲۲۲

پس سوی بغداد شد با رایت عز و شرف

گفت تا دانشوران گرد آمدند از هر طرف

۲۲۳

در برش از شیعی و سنی فروبستند صف

کرد با هریک به رسم خویش احسان و لطف

پس سخن‌هاکفت شه با آن کروه از اتفاق

تا برون کرد از دل آنان به دانایی نفاق

۲۲۵

پس سوی سلطان عثمانی بریدی کرد راست

هم در این اندیشهٔ عالی ز وی امداد خواست

۲۲۶

گفت قصدم زین عمل آسایش خلق خداست

زانکه ما ملت ز یک پیراهنیم از راه راست

۲۲۷

چندگوئیم این‌یکی برحق و آن‌یک بر خطاست

در میان ما دو ملت این خطاکاری چراست

خوش بود تا اتحاد آریم و همدستان شویم

تا بدین تدبیر عالی مالک کیهان شویم

۲۲۹

پس به لگزستان شد و زانجا به اسپاهان چمید

هم در اسپاهان برید شاه عثمانی رسید

۲۳۰

شاه اندر نامهٔ او، رنگ یکرنگی ندید

خشمگین سوی حدود ملک او لشکرکشید

۲۳۱

زین خبر آشوب شد در ملک عثمانی پدید

حکمرانان حدود روم با بیم و امید

پوزش آوردند نادر را که بر فرمان تو

شاه خود را گرم‌دل سازیم بر پیمان تو

۲۳۳

نادر این ‌پذرفت‌ و خود سوی ‌خر‌‌اسان ‌رفت چست

تا که بر ترکان و افغانان کند پیمان درست

۲۳۴

لیک با او شد دل ایرانیان بر خیره سست

تا به قوچان نقش عمر از صفحهٔ ایام شست

۲۳۵

کشته شد ناکام لیک از نام نیکو کام جست

هم بدین کردار خار فتنه درکشور برست

وان خیال عالی شاهنشه با رای و هوش

پاک از آن کردار مدهوشانه بیرون شد زگوش

۲۳۷

ای دریغ آن تخت و آن دیهیم و آن فر و بهی

ای دریغ آن عزم و آن تدبیر و آن فرماندهی

۲۳۸

ای دریغ آن کاردانی ای دریغ آن آگهی

ای دریغ آن رادمردی وآن دلیری وآن مهی

۲۳۹

کاش اکنون بودی وکردی ز نو شاهنشهی

تا که گشتندی ز نو شاهنشهان او را رهی

تیغ او دست طمع ببریدی از همسایگان

تا نبردندی چنین ایران او را رایگان

۲۴۱

الغرض چون گشت‌ خالی زان شهنشه تخت و تاج

فتنه و شر با مزاج مملکت جست امتزاج

۲۴۲

بی‌وزیر و شاه‌، فاسدگشت ایران را مزاج

زادگانش جمله شه بودند لیکن شاه عاج

۲۴۳

بازی پیلانه می کردند با هم ز اعوجاج

تا پیاده کرد گیتی‌شان ز اسب ابتهاج

خود علیشاه و شه ابراهیم و شهرخ هر سه تن

اندر افتادند سالی دو به جان خویشتن

تصاویر و صوت

دیوان اشعار ملک الشعرای بهار (بر اساس نسخه چاپ ۱۳۴۴) - تصویر ۷۶

نظرات