
ملکالشعرا بهار
بخش ۵۸ - حکایت پیشوای سمرقند
۱
در سمرقند پیشوایی بود
خلق را حجت خدایی بود
۲
وندرآن شهر بود سرهنگی
شحنهای، ظالمی، قویچنگی
۳
به ستم خلق پیشهور افشرد
پیشهور شکوه پیشوا را برد
۴
گفت شیخا برس به احوالم
زبن ستم کاره واستان مالم
۵
پیشوا بس نبود با سرهنگ
گفت با دادخواه از دل تنگ
۶
صبرکن تا خدا کند کاری
مر مرا دردسر مده باری
۷
گفت با اشک تفته و دم سرد
چون تویی سر، کجا بریم ایندرد
۸
سر نهتنها بهتاجدرخرداست
گاهگاهی هم از در درد است
۹
هرکرا بر سران سری باید
در سرش درد سروری باید
۱۰
مهتری سر بسر خطر باشد
غم و تیمار و دردسر باشد
۱۱
شیخ گنجی هزینه کرد بزرگ
تا مر آن گله را رهاند ز گرگ
نظرات