ملک‌الشعرا بهار

ملک‌الشعرا بهار

شمارهٔ ۴۷ - کلبه بینوا!

۱

به زیر درختان بی‌برگ و بر

به زانو نهاده یکی کلبه سر

۲

کهن کلبه‌ای چفته و گوژپشت

نمایندهٔ روزگار درشت

۳

شده پشتش از بار ییری دوتا

ستون زیر سقفش به جای عصا

۴

به‌‌بر کرده از صنعت کار تن

یکی زشت خاکستری پیرهن

۵

فرو برده دست دی و بهمنش

در آهار یخ کهنه پیراهنش

۶

ز دیواره‌اش خاک‌ها ریخته

یکی خاکدان گردش انگیخته

۷

دربچه به لب بسته قفل سکوت

بر آن قفل مهری زده عنکبوت

۸

درش رسم خاموشی آموخته

دو لب چفت بر یکدگر دوخته

۹

چو پیر اشتری لفچه آویخته

وز اندام او موی‌ها ریخته

۱۰

فکنده برآن اشتر پشت ریش

خرابی همه بار سنگین خویش

۱۱

سوی حفرهٔ نیستی خم شده

به قربانگه مرگ زانو زده

۱۲

تو گویی که هست آن نهفته مغاک

یکی کهنه کوری دمیده ز خاک

۱۳

ز دهلیز آن جایگاه ندم

بود یک قدم تا سرای عدم

۱۴

گیاهان دشتی به فصل بهار

دمیده فراوان در آن رهگذار

۱۵

ز تاریکی سینه‌اش نرم‌نرم

برآید همی میغگون آه گرم

۱۶

دمی خیزد از روزنش هر زمان

چو در سخت‌سرما،‌ بخار از دهان

۱۷

از آن کلبه‌، پیچیده دودی سفید

برآید به مانند پیچ کلید

۱۸

رود تا گشاید در آن داوری

ز گوش سموات قفل کری

۱۹

به مانند دود دل مستمند

که گیرد گذر بر سپهر بلند

۲۰

سبک روح پیکی از آن گور پست

شتابد سوی کبریایی نشست

۲۱

کزان روح مطرود کلبه‌نشین

به یزدان پیامی برد آتشین

۲۲

بدو گوید ای داور هور و ماه

رهانندهٔ گرفه اا کار از گناه

۲۳

در ین کلبه روحی فکار اندر است

زنی رانده از روزگار اندر است

۲۴

پریشیده از بیکسی موی او

دو نوزاد خفته به زانوی او

۲۵

ز دو نرگسش ژاله بارد همی

دو دستش به رخ لاله کارد همی

۲۶

نخستین شکم تو أمان زاده است

نرینه دو آرام جان زاده است

۲۷

پدر مادرش هر دوان رفته‌اند

در آن تل نزدیک ده خفته‌اند

۲۸

جوانی که شوی عزیز وبست

به زندان درون اشگ ریز وی است

۲۹

چو خرمن به مرداد مه گردگشت

یکی عامل از شهر آمد به‌دشت

۳۰

به‌تندی برافزود و ز آزرم کاست

خراج نود ساله زان بوم خواست

۳۱

دواج نوین جست وگستردنی

ز مرغ و بره گونه گون‌خوردنی

۳۲

یخ و آب‌ لیموی شیراز خواست

می و رود ویارخوشآواز خواست

۳۳

کشاورز مسکین شگفت آمدش

بخندید و خوش‌داستانی‌زدش

۳۴

که در خانهٔ خرس انگور و سیب

نیابی‌، مده خویشتن را فریب

۳۵

جوین کاک‌وکشکینه‌وشیر و ماست

درین ده خوراک گوارای ماست

۳۶

چو مهمان ناخوانده آید به من

بود خرجش از مطبخ خویشتن

۳۷

که گر گوسپندیست‌،‌سرمایه‌راست

وگر ماکیانی بود، خایه‌راست

۳۸

رود گندم و روغن و سیب و به

به خرج خراج و خداوند ده

۳۹

بر این بیزبانان شبانی کنیم

ز محصولشان زندگانی کنیم

۴۰

شکالی اگر ماکیانی برد

چنانست کز ما جوانی برد

۴۱

دگر این که ما بی‌خبر بوده‌ایم

نزول تو از پیش نشنوده‌ایم

۴۲

مگر چون تو مهمان والانژاد

که بر دیدگان بایدت جای داد

۴۳

عروسی نوست اندرین سرزمین

که بسترش پاکست و بالش نوین

۴۴

جوانیست شوهرش پاکیزه‌روی

بفرمای و بنشین به مشکوی اوی

۴۵

ز هر چیزکاینجا فراهم شود

بیاریم تا دلت خرم شود

۴۶

به پیشش یکی خوان نهادندگرم

در او بره و مرغ و نان‌های نرم

۴۷

بداندیش‌زآنان‌می‌وجام‌خواست

چو می درنیامد به ‌دشنام‌ خواست

۴۸

بزد پای بر خوانچهٔ خوردنی

بیالود از آن فرش و گستردنی

۴۹

بغرید بر میزبانان چو دیو

برآورد از آن بوم و برزن غریو

۵۰

گریبان داماد را بردرید

زن تازه را چادر از سر کشید

۵۱

جوانمرد را تاب خواری نماند

زدش سیلیئی چند و از در براند

۵۲

بد اندیش از آن بوم‌ برگشت تفت

پی چاره‌جویی سوی شهر رفت

۵۳

کمان جفا را بزه کرد راست

بزد تیر بر قلب هر کس که خواست

۵۴

به نزد رئیس اداره دوید

ز مژگانش اشگ دروغین چکید

۵۵

بدو گفت چون در فلان بوم پای

نهادم که فرمانت آرم بجای

۵۶

جوانی به پیکارم آمد چو گرک

بر او گرد گشتند خرد و بزرگ

۵۷

سقط گفت بر شهر و بر شهریار

به میر و وزیر و سران دیار

۵۸

مرا راند از آن‌ ده ‌به ‌چوب ‌و به ‌سنگ

هم ‌اندر نهان داشت حاضر تفنگ

۵۹

من از بیم غوغا و خون‌ ریختن

برون تاختم گرم از آن انجمن

۶۰

برآنم که در چاره چستی کنی

عدو سخت گردد،‌ چو سستی کنی

۶۱

رئیس ‌از فسونش ‌چنان ‌خیره گشت‌

که چشم جهان‌بین او تیره گشت

۶۲

ز لشکر بدو داد ده نامدار

همه از در کوشش و کارزار

۶۳

برفتند بر عزم کین توختن

بر آن بوم و بر آتش افروختن

۶۴

شد آن ناجوانمرد شهوت‌پرست

بدان‌ده که دوشینه‌بودش نشست

۶۵

درآمد ز ره چون یل اسفندیار

تفنگی به‌دست از پی کارزار

۶۶

پس و پشت او ده سوار هژیر

همه گرد و پیل‌افکن و شیرگیر

۶۷

بر آن بیگناهان شبیخون زدند

زن و مرد وکودک به‌هامون زدند

۶۸

جوانمرد داماد در خانه بود

غنوده به نزدیک جانانه بود

۶۹

گرفته سرزلف دلبر به چنگ

که‌ازکوی‌برخاست‌غوغای جنگ

۷۰

یورش برد بدخواه بر خانه‌اش

شکستش درو شد به کاشانه‌اش

۷۱

جوان جست آسیمه از خوابگاه

بر آن دستهٔ شوم بربست راه

۷۲

یکی‌مشت زد بر سرکینه‌جوی

که افتاد ناکس ز بالا به روی

۷۳

گرفتش کمربند و برداشت خوار

سپر کردش اندر به راه سوار

۷۴

عروس از پس پشت او بیدرنگ

روان کرده‌ بر دشمنان‌چوب و سنگ

۷۵

کمرگاه کوهی‌بر آن کوچه بود

به کوه اندر آمد جوانمرد زود

۷۶

عروس از پیش جست در کوهسار

بداندیش افتاده در کوچه خوار

۷۷

سواران به یغما گشودند دست

ز یغمای آنان جوانمرد رست

۷۸

زن آبستن و مرد خسته ز جنگ

خدا را چه سازند درکوه و سنگ

۷۹

ز بالا ره سخت و دشوار کوه

به زبر اندرون گیرودار گروه

۸۰

برفتند آن شب‌همی تا سحر

سحرگه به سنگی نهادند سر

۸۱

چوخورشید سر برزد از کوهسار

از آن کوه جستند راه فرار

۸۲

به زیر درختان بی‌برگ و بار

کهن کلبه‌ای بود نااستوار

۸۳

جوانمرد آن کلبه را رُفت پاک

فرو رفت تا سر در آن ‌تل خاک

۸۴

به زن درد آبستنی چیره شد

جوانمرد از آن ماجرا خیره شد

۸۵

برآشفت وگفت ای بت نازنین

روم تا پزشگیت آرم گزین

۸۶

فرود آمد ازکوه دیوانه‌وار

مگر خواهد از دشمنان‌ زینهار

۸۷

ز درّه بپیچید و شد سوی راه

ز جان شسته دست‌ و دلی بیگناه

۸۸

ندانست کاین‌دیوکش‌زدبه‌مشت

هم‌اندر زمانش‌بدان مشت کشت

۸۹

سواران چو دیدند آن کشته را

مران بدرک بخت برگشته را

۹۰

به کاخ جوان آتش افزوختند

همه خانه‌اش سر بسر سوختند

۹۱

هم از کدخدایان و مردان ده

ببردند از بهر آن خون زده

۹۲

چو مستان بر آن برزن آشوفتند

همه روستا سر بسر روفتند

۹۳

خر و گاو بردند و هم گوسفند

ستوران باری و اسب نوند

۹۴

دواندندشان پیش مرکب به قهر

پیاده ببردند تازان به شهر

۹۵

جوان ساده‌دل بود و هم بیخبر

و دیگر که جفتش به خون هشته سر

۹۶

دوان تاخت ازکوه زی بوم رُست

که مامایی آرد پی جفت چست

۹۷

چودیدندنش آن مردم دون همی

که بودند ترسان از آن‌خون همی

۹۸

جوان راگرفتند و بستند دست

به‌خواری به کنجی فکندند پست

۹۹

جوان‌ چون‌ شنید آن که‌ خون‌ ریخته‌ است

چنان‌صعب‌شوری‌برانگیخته است

۱۰۰

فرو ماند بیچاره در کار خویش

دلی پر ز سوز از غم یار خویش

۱۰۱

بترسید کان راز گوید همی

که دشمن به زن راه جوبد همی

۱۰۲

درین بود کامد ز ره دسته‌ای

به کین جستن دهِ‌میان بسته‌ای

۱۰۳

گرفتند از آن مرد خونی سراغ

به کف‌بر ز دشنام‌و خشیت چراغ

۱۰۴

چو دیدند بسته‌ ز کین‌ دست‌ و پاش

گرفتند و بردند و شد قصه فاش

۱۰۵

به شهر اندر افتاد از اینسان خبر

که خونی‌جوانی کشیده است سر

۱۰۶

به شه کرده ‌طغیان ‌و عاصی شده‌ است

فراوان ره کاروانان زده است

۱۰۷

بکشته است تحصیلداری هژیر

بپا کرده در روستا داروگیر

۱۰۸

سواران شه جنگ‌ها کرده‌اند

که وی را به بند اندر آورده‌اند

۱۰۹

نبشتند در نامه‌ها، چامه‌ها

بفرسود از آن چامه‌ها، خامه‌ها

۱۱۰

ره داورستان پر انبوه گشت

چو خونی ‌سوی‌ داورستان گذشت

۱۱۱

در آن داوری قصه معلوم شد

در آن‌ خون جوانمرد محکوم شد

۱۱۲

به زندان درافتاد از آن داوری

چنین کارها کی بود سرسری

۱۱۳

برآمد ز هرکوی وبرزن غریو

که باید بریدن سر نرّه دیو

۱۱۴

چنین دیو و عفریت مردم‌شکار

گروه بشر را نیاید به کار

۱۱۵

کسی‌را که‌خون‌ربختن‌پیشه است

دل مردم از وی پر اندیشه است

۱۱۶

به داد و به دین بایدش زد به دار

و گرنه شود شیر مردم‌شکار

۱۱۷

سر مرد خونخواره در خاک به

ز ناپاک مردم‌، جهان پاک به

۱۱۸

قصاص ‌ارچه ‌خون‌ را به‌ خو‌ن شسنن‌است

و لیکن ‌به‌ صد حکمت ‌آبستن است

۱۱۹

به بادافره خون‌، بریده سری

بود مایهٔ عبرت دیگری

۱۲۰

حکیمی در آن شهر پر داد و دین

ز بی‌دینی و فقر، گوشه‌نشین

۱۲۱

سوی نامه‌داران یکی نامه کرد

درفشی نوین بر سر خامه کرد

۱۲۲

نبشت اندر آن نامهٔ دادخواه

که ای نامه‌داران بادستگاه

۱۲۳

قلمتان به کف دشنه بینم همی

زبانتان به خون تشنه بینم همی

۱۲۴

نه کاری بود سهل خون ربختن

روان کسی از تن انگیختن

۱۲۵

فزون از شمر سال بگذشته است

کجا جانور آدمی گشته است

۱۲۶

فزون از شمر مرد رفته ز دهر

که در دهرش از زن نبوده است بهر

۱۲۷

فزون از شمر نطفه رفته ز هم

که زهدان یکی را کشیده بدم

۱۲۸

خبه کرده زهدان فزون از شمر

که یک تن ز زهدان برآورده سر

۱۲۹

فزون از شمرد مرده کودک همی

کز آنان یکی کشته ریدک‌ همی

۱۳۰

فزون از شمر مرده ریدک ز درد

کز آنان یکی مانده و گشته مرد

۱۳۱

یکی مرد، سرمایه ی عالم است

به‌نزد یکی مرد، عالم کم است

۱۳۲

به ویژه چنین نوجوان هژیر

کشاورز و محنت کش وتیز ویر

۱۳۳

ز گیتی یکی گوشه کرده پسند

زنی و دو تا گاو و ده گوسپند

۱۳۴

مه و سال در آفتاب و دمه

گهی پشت گاو و گهی با رمه

۱۳۵

شده تازه از کوشش جانتان

فراهم ازو روغن و نانتان

۱۳۶

همان پنبه و پشم و مرغ و بره

ز بهر شما ساخته یکسره

۱۳۷

خورش کرده خود نان کاک جوین

فرستاده بهر شما انگبین

۱۳۸

نه دریوزه کار و نه تاراج گر

سخی‌طبع و روشندل و رنجبر

۱۳۹

عوانی فرستید در خانه‌اش

که ویران کند بوم و کاشانه‌اش

۱۴۰

ز یکسوی محصولش آفت زده

محصل ز سوی دگر آمده

۱۴۱

از او بره و مرغ و می خواسته

فراشی ز دیبای پیراسته

۱۴۲

فرود آمده در سرایش به زور

به همسرش بردوخته چشم شور

۱۴۳

پس آن که سواران ببرده ز شهر

که ‌زی‌شهرش ‌آرند از آن ده به قهر

۱۴۴

سواران بده ربخته نیمشب

در انداخته ‌جنگ و جوش و جلب

۱۴۵

عوان فرومایه بشکسته در

به‌خانه به طمع زنش برده سر

۱۴۶

پس آنگه ز یک‌ مشت مرد دلیر

عوان زبون‌، گشته از عمر سیر

۱۴۷

کشندهٔ عوان نیست مرد جوان

جوان بیگناهست و جانی عوان

۱۴۸

گر او را به‌حجت زبان چیر نیست

چرا مر شما را دل آژیر نیست

۱۴۹

کشاورز، اندام و دهیو، بدن

مبرید اندام دهیو ز تن

۱۵۰

به ار صد عوان کشته آید به تیغ

که یک مرد دهقان بگیرد گریغ

۱۵۱

قصاص ار ز آدم کشی کاستی

ز آدم کشان نام برخاستی

۱۵۲

گنه کاره را نیست کشتن هنر

گنه را ببایست کشت ای پسر

۱۵۳

برآهنج‌ تخم گنه را ز دهر

بر آن تخم بپراکن از علم‌، زهر

۱۵۴

چو تخم گنه شد برون از نهاد

شود دیو خونخواره‌، مردم‌نژاد

۱۵۵

هم‌آن‌را که‌ خون ریختن گشته خوی

نگر تا چه رفته است درکار اوی

۱۵۶

کسی سرسری خون نریزد همی

به رغبت به کین برنخیزد همی

۱۵۷

به مغز اندرش هست بیماریئی

و یا در دلش کینهٔ کاریئی

۱۵۸

ز مستی‌، گه و گه ز دیوانگیست

کجا مست‌ و دیوانه‌ را هوش نیست

۱۵۹

گهی بهر زرّست وگه بهر زن

تو بیخ زن و زر ز گیتی بزن

۱۶۰

چو زین‌ها گذشتی‌ سبب‌ها ست راست

نگه کن که اصل سبب‌ها کجاست

۱۶۱

به هر معنی از این معانی که بود

نبایست خونریز را کشت زود

۱۶۲

اگر هست بیمار، مدهوش ساز

دماغش بدست آر و داروش ساز

۱۶۳

چو تخم جنایت نباشد به شهر

برد مرد جانی ز درمانت بهر

۱۶۴

وگرنه به زندان به کارش گمار

برو توشه از مزدکارش شمار

۱۶۵

وگر کینی اندر دلش کرده جای

به پند و نصیحت دلش برگرای

۱۶۶

ور از آب مستی است آگاه نیست

بجز منع می در جهان راه نیست

۱۶۷

تو بیخ می از انجمن برفکن

که مستان نجوشند در انجمن

۱۶۸

مر آن مست را دار سختش به‌بند

که بر مست و دیوانه‌بند است پند

۱۶۹

وگر کاری افتاده زین‌ها برون

کشندنه‌جانی است‌نی‌مست‌و دون

۱۷۰

نیش کین دیرین نیش طمع زر

نه جویای شهرت نه پرخاشخر

۱۷۱

چنان‌دان که هرگزگناهیش نیست

نگه کن که اینجاگنه کار نیست

۱۷۲

بسا اوفتد کارها این‌چنین

که خیره شود مرد با داد و دین

۱۷۳

ببایست جستن سبب را ز بن

از آن پیش کان کار گردد کهن

۱۷۴

من اکنون بر آنم که مرد عوان

گنه را سبب شد نه مرد جوان

۱۷۵

به من بردو چشمش دهند آگهی

که مغز از جنایتش باشد تهی

۱۷۶

نه‌بوده‌است کین گستری‌پیشه‌اش‌

نه بر رهزنی بوده اندیشه‌اش

۱۷۷

نه‌ مِی‌خورده‌ هرگز،‌نه‌ دیوانه‌ است

جوانی نکوروی و فرزانه است

۱۷۸

ولیکن عوان بداندیش زشت

پدیداست‌تاخودچه‌داردسرشت

۱۷۹

به ده رفته و آتش افروخته

بر و بوم بیچارگان سوخته

۱۸۰

شکسته اوانی به کردار خوک

دونده به قصد زن نو بیوک‌١

۱۸۱

لتی‌خورده از شوی و رفته به قهر

سواران بیاورده از سوی شهر

۱۸۲

سواران دویده به کردار دیو

برآورده زان بوم و برزن غریو

۱۸۳

به کین توختن دردویده عوان

دژ آهنگ سوی سرای جوان

۱۸۴

گرفته گریبان‌، کش از پیش زن

کشد بیگنه بر سر انجمن

۱۸۵

جوانش‌زده مشت و رانده ز پیش

سپرکرده او را پی جان خویش

۱۸۶

گر ایدون نمی‌کرد بیمار بود

به نزدیک دانا گنه کار بود

۱۸۷

نگرکاین سبب‌ها که گفتم تمام

به مرد جوان بسته باشد کدام

۱۸۸

سبب‌هاهمه‌زان عوان بوده است

نتاجش‌به‌دست جوان بوده است

۱۸۹

یکی روزنامه نبشت این مقال

به شهر اندر افتاد از آن قیل و قال

۱۹۰

وکیل جوان در دگر داوری

همیدون شد اندر سخن گستری

۱۹۱

به پرسش برفتند مردان راست

شنیدند کان گفته‌ها پابجاست

۱۹۲

نگه کرد قاضی در آن داوری

در آن راه و رسم سخن کستری

۱۹۳

چنین گفت کاین گفته‌ها باطلست

اگر خوب اگر بد جوان قاتلست

۱۹۴

به فرمان دین و به حکم جزا

ببایست دادن به قاتل سزا

۱۹۵

تنش باید از دار آویخته

روانش سوی دوزخ انگیخته

۱۹۶

گرفتم که قاضیش بخشد خلاص

چه‌بایست کردن به دعوای خاص

۱۹۷

خصوصی‌بر او مدعی خاستست

دیت‌ رد نموده‌ است‌ و کین‌خواستست

۱۹۸

ز مرگش همانا نباشدگزیر

که عبرت پذیرند برنا و پیر

۱۹۹

رقم کرد قاضی به مرگ جوان

نمودند سوی تمیزش روان

۲۰۰

در آن حوزه هم حکم ابرام یافت

جوان را زمان یک سر انجام یافت

۲۰۱

چو محکوم‌شد مرگ‌راساخت مرد

ولی دل ز اندیشهٔ زن به‌درد

۲۰۲

هم آنگه حکیمی که آن نامه کرد

به پشتیش در نامه هنگامه کرد

۲۰۳

بیامدکه بیند جوان را به بند

از آن پیش کش حلق گیرد کمند

۲۰۴

بدادش بسی پند و دل‌شاد کرد

ز همٌ و غم مرگش آزاد کرد

۲۰۵

بگفتش که ای‌دوست‌مردن‌دمیست

به‌چنگ‌ اجل‌ جان‌سپردن دمی ست

۲۰۶

غم مرگ از مرگ ناخوشترست

مخور غم که‌ یک‌تن‌ ز مردن نرست

۲۰۷

اگر پادشاهست‌، اگر بینوا

سرانجام او مرگ باشد روا

۲۰۸

دو روزی اگر دیر یا زود شد

چو بینی همه بوده نابود شد

۲۰۹

بمیر ای پسر در جهان بیگناه

بر این بیگناهیت عالم گوا

۲۱۰

ز داد و ز دین بر تو رفت این ستم

که این داد و دین از جهان باد کم

۲۱۱

کنون‌ هرچه‌ خواهی‌ ازین‌ دوست‌ خواه

بجز جان که شد برخی دادگاه

۲۱۲

ترا جان شکاری بودکنده پر

به چنگ قوانین مردم شکر

۲۱۳

ولیکن گرت پویه ای در دلست

به‌ من گوی‌ اگر چند بس مشکلست

۲۱۴

جوان گفت بُد مر مرا زن یکی

مگر زاده باشد کنون کودکی

۲۱۵

به هنگام زادن به تیمار اوی

دویدم که ماما کنم جستجوی

۲۱۶

فتادم به چنگال مردم کشان

از آن‌ پس ندارم ز همسر نشان

۲۱۷

خبر گیر باری ز دلبند من

نگهدار او باش و فرزند من

۲۱۸

یکی باغ دارم یکی خانه نیز

دوتا گاو و دیگر فرومایه چیز

۲۱۹

اگر مانده باشند اینجا بجای

به فرزند و زن بخش بهر خدای

۲۲۰

یکی دار کردند در اسپریس

به گردش جوانان پتیاره ریس

۲۲۱

جوان را کشیدند بسته دو دست

غریوان و غران به کردار مست

۲۲۲

ز مرگ جوان مرد و زن سوگوار

تنیده همه گرد بر گرد دار

۲۲۳

یکی قاضی آمد به کف تیغ مرگ

به مجرم فرو خواند یرلیغ مرگ

۲۲۴

هم آن گه به دارش درآویختند

تماشاییان در هم آمیختند

۲۲۵

زمانی بپیچید و پس گشت سرد

به یک‌دم گل سرخ او گشت زرد

۲۲۶

زبانش برون جست ازکنج لب

به دندان فشرده زبان از غضب

۲۲۷

رخان کرده آماس و لب‌ها سیاه

فکنده به گیتی ز حسرت نگاه

۲۲۸

یکی باد آمد هم اندر زمان

بگرداندش اندر سر ریسمان

۲۲۹

توگفتی که شاهد پذیرد همی

گواهی بر آن کشته گیرد همی

۲۳۰

توگفتی که گوید نسیم صبا

که ای کشتهٔ بیگنه مرحبا!

۲۳۱

ز دین بود اگر قاضی این داد داد

که لعنت برین دین و این داد باد

۲۳۲

گرین‌ داد و دین‌ است‌ پس کفر چیست‌؟

بر این داد ودین بربباید گریست

۲۳۳

به جان بشر دست یازیدنا

بود با خداوند جنگیدنا

۲۳۴

هر آن‌ دین که باشد بنایش به خون

بد است‌ ار شریفست‌ اگر هست دون

۲۳۵

ازآن شب که شد بسته مرد فقیر

برآمد چهل روز و مسکین اسیر

۲۳۶

زن تازه زای اندر آن خاکدان

نشسته به امید مرد جوان

۲۳۷

دوکودک بزاد اندر آن تنگنا

به چادر بپوشیدشان‌، بینوا

۲۳۸

چو شد روز،‌ مردی‌ شبان دررسید

کجاگو سیندانش آنجا‌ چرید

۲۳۹

هم آن کلبه خود بود جای شبان

. ر * ب . *‌ر-

۲۴۰

زن دربدر را بدید و شناخت

در آنجا غنودی به روز و شبان

۲۴۱

برافروخت آتش‌، بکرد آب گرم

ز پشمینه‌اش جای آرام ساخت

۲۴۲

به‌شیر و به‌سرشیر،‌زن را نواخت

بشست آن دو نوزاد را نرم نرم

۲۴۳

چو شب اندر آمد فروبست در

دلش‌را به آواز خوش گرم ساخت

۲۴۴

همی گشت تا روز آنجا شبان

برون ماند و تا روز ننهاد سر

۲۴۵

لع‌

بسان یکی نامور پاسبان

۲۴۶

سحر چون بیاراست خورشید زرد

به تیریژ زر چادر لاجورد

۲۴۷

شبان اندر آمد به صحرا زکوه

که جوید نشان جوان از گروه

۲۴۸

شبانی نیاموخته رسم و راه

ندانسته هرگز ثواب از گناه

۲۴۹

ز خردی به کوه و بیابان شده

ابا گله هر سو شتابان شده

۲۵۰

نه کرده دبیری‌، نه خوانده کتاب

نه آمخته راه خطا از صواب

۲۵۱

چنین خوی نیک ازکه آموخته

کجا زین خردمندی اندوخته‌؟

۲۵۲

توگویی طبیعت بُدش اوستاد

دهد این منش‌های نیکوش یاد

۲۵۳

ولی من بر آنم که استاد اوی

بود دوری از مردم زشت‌خوی

۲۵۴

چو با مردمان کم‌نشسته‌است و خاست

نیامخته خویی که مخلوق راست

۲۵۵

خیابان‌ندیده‌است‌و غوغای شهر

ز سور و ز ماتم نبرده است بهر

۲۵۶

به‌ عقل غریزیش کم‌خورده دست

نه کردست‌مستی‌،‌نه‌دیدست‌مست

۲۵۷

نخوردست جز شیر و کاک جوین

نه سرکه مزیده نه سرکنگبین

۲۵۸

نه شب دیده نور فروزان چراغ

نه روز از دلارام جسته سراغ

۲۵۹

چمیده به روز از بر مرغزار

به‌شب‌خفته در دامن کوهسار

۲۶۰

از آزادی و سادگی بهره‌ور

برومند وآزاده و نیک‌فر

۲۶۱

شبان گله را با سگ و زن سپرد

سوی بوم و بر، پای رفتن فشرد

۲۶۲

در آن دِه درآمد که جوید نشان

دهی دید چون مغز مردم کشان

۲۶۳

شبان هفته‌ای بود رفته ز ده

بنشنیده آن کار کرد فره

۲۶۴

بگفتندش آن رفته کار شگرف

فزودند بر آن بسی نیز حرف

۲۶۵

همه ناروا شهرت شهریان

که دادند نسبت به مرد جوان

۲۶۶

ز شهر اندر آمد به کردار باد

در آن ده پراکند و باور فتاد

۲۶۷

چنین است آیین خیل عوام

پذیرای هر شهره گفتار خام

۲۶۸

به چشم ار ببینند چیزی درست

نیارند دانستنش از نخست

۲۶۹

به دیده ز چیزی نگیرند بهر

جزان را که گردد نیوشه به شهر

۲۷۰

نیوشه‌خو دار چه ‌محال ‌و خطاست‌

پذیرند و دارند آن را به‌راست

۲۷۱

نیوشیده بر دیده و سر نهند

ز دیده نیوشنده برتر نهند

۲۷۲

شبان‌سهم‌برداشت‌زان کار خفت

بلرزند بر خود ز بیم گرفت

۲۷۳

به نزدیک زن رفت لرزنده تن

ز لرزبدنش لرزه برداشت‌، زن

۲۷۴

بلرزند پستان مامک ز بیم

در افغان شدند آن دو طفل یتیم

۲۷۵

خروشی‌درآن کلبه‌برخاست‌سخت

که‌شد کوه ‌از اندوهشان لخت لخت

تصاویر و صوت

دیوان اشعار ملک الشعرای بهار (بر اساس نسخه چاپ ۱۳۴۴) - تصویر ۹۴۲

نظرات