
سلطان باهو
شمارهٔ ۳۷
۱
ببازی عشق میبازم، دل و جان را فدا سازم
بدم منصور می نازم، یقین خُود را فدا سازم
۲
عجب وقتیست ای یاران! اگر باشید غمخواران
شوید آگاه دلداران که من خود را فدا سازم
۳
بزلف یار دل بستم، به بستن دل چنان مستم
دو عالم رفت از دستم، کنون خُود را فدا سازم
۴
ز درد دل چنان خستم، زجان هم دست خود شستم
کنون از درد دل گفتم که من خود را فدا سازم
۵
فدا سازم دگر باری، سر خود را بدلداری
چه خوش باشد نکو کاری که من خود را فدا سازم
نظرات