
سلطان باهو
شمارهٔ ۳۹
۱
آمد خیالی در دلم، این خرقه را بر هم زنم
تسبیح را ویران کنم، سجاده را بر هم زنم
۲
چوب عصا بر هم زنم، دلق صفا پاره کنم
فارغ ز خودبینی شوم این خانه را بر هم زنم
۳
من خویش را صحرا برم، خود را ز خود فارغ کنم
از بهر این خون را خورم، کین نفس را گردن زنم
۴
جامی ز خمخانه برم، آن را یقین من میخورم
فارغ ز دنیا دین شوم، آتش به این عالم زنم
۵
با دوست خود مفتون شوم، امروز چون مجنون شوم
تنها به هامون میروم، با بیخودی دم هم زنم
۶
چون خودنمایی در منم، طاقت نیارد این دلم
بیمار جان با تن شدم، با کوس رحلت هم زنم
۷
با یار با یاری شدم، پی دوست دلداری روم
زین جا ز تن تنها روم، ها هوی غوغا هم زنم
نظرات