
سلطان باهو
شمارهٔ ۴۹
۱
الا ای یار فرزانه بیا با ما به میخانه
چون مردان باش مستانه بکن با جام پیمانه
۲
گرو باید مصلی را به دست آور قدح می را
مصفا کن دل و جان را، مشو خود مرد فرزانه
۳
چه شد فرزانه گر گردی، به نیمی جو نمیارزی
همان دم مرد میگردی، شوی چون مرد دیوانه
۴
لباس فقر میپوشی، شرابی چون نمینوشی
چرا در مکر میکوشی، کنی چون قصه افسانه
۵
ز افسان و فسون باید که خودها را رها آید
درین راهی کُجا آید، به جز مرادنه مستانه
۶
چون مستان شو چه مستوری کجا جز باده مخموری
بکش یک جام در پیری، قدم خود نه به میخانه
۷
بیا تنها درین وادی، هوالواحد، هوالهادی
رسد هردم تُرا شادی، تو شو خود یار مردانه
۸
سُخن از لا چه میگویی، تو هُو باهُو نمیجویی
چرا با غیر میپویی، هوالهو گو چو مستانه
۹
چون مستان نوش این می را، فنا کن مأمن خود را
بجو ای یار باهُو را، صلا زد پیر میخانه
نظرات