
مجیرالدین بیلقانی
شمارهٔ ۸۱
۱
بدیدند مه، ساقیا می چه داری
که آمد گه عشرت و میگساری
۲
بکردیم سی روز آن میهمان را
بانواع خدمت بسی جان سپاری
۳
سبک دل شدیم از فراقش بیا تا
گران ساغری چند بر من شماری
۴
ز رشگ وشاقان خسرو مه نو
رخ افروز چون لعبت قندهاری
۵
بدین نقره خنگ فلک می نماید
به نظارگان لعب چابک سواری
۶
ز چوگان خسرو حسد برد از آن شد
بدین زردی و خشکی و این نزاری
۷
ازین قلعه قلعی هفت طارم
چو از لشکر شب هوا گشت تاری
۸
مسیح آمد و روح قدسی خدمت
رکابش گرفته به فرمان باری
۹
ز جنات فردوس اطباق رحمت
بیاورد با او خضر کرده یاری
۱۰
خضر جام جمشید پر آب حیوان
فرستاد بر عادت دوستداری
۱۱
که تا شه کند نوش و جاوید ماند
چو در وقت افطار سازد نهاری
۱۲
قزل ارسلان خسرو ملک پرور
که شد ختم بر نام او شهریاری
نظرات