
مجیرالدین بیلقانی
شمارهٔ ۲۲
۱
به سر تو که دل تو سر انصاف ندارد
آن زید شاد کز اول به غمت جان بسپارد
۲
آنکه یارش تو نباشی نفسی با که نشیند؟
وانکه حالش تو نپرسی غم دل با که گسارد؟
۳
من خجل باشم اگر تا سر تو لعل بریزم
تو روا داری اگر بر سر من سنگ ببارد
۴
تو الف قدی و شاید که وفا هیچ نداری
زانکه من دانم و تو هم که الف هیچ ندارد
۵
چه شماری تو بر انگشت چه سنجی سخن آن؟
که به انگشت همی در غم تو روز شمارد
۶
از تو جورست و ز من صبر بکن هر چه توانی
که فلک جور تو و صبر من آخر به سر آرد
۷
سایه پرورده وصل است ارچه بدوست
غم عشق تو ز خورشید به سایه ش نگذارد
نظرات