
مجیرالدین بیلقانی
شمارهٔ ۲۸
۱
دل سوختست چون به وصالت نمی رسد
جان خسته تا به صورت حالت نمی رسد
۲
از حد گذشت کار جمال تو پس رواست
گر عقل ما به کنه کمالت نمی رسد
۳
مه را چه سود گرد فلک تاختن که او؟
با حسن خود به گر جمالت نمی رسد
۴
گفتی که دل به وصل بده راضیم بدین
لیکن دل از غمت به وصالت نمی رسد
۵
مردیم از آرزوی خیال تو پس به ما
وصلت کجا رسد چو خیالت نمی رسد؟
۶
گر در خطست دل ز غمت حق به دست اوست
کز خط غم به نقطه خالت نمی رسد
۷
با تو مجیر پر نتواند فشاند از آنک
سیمرغ عقل در پر و بالت نمی رسد
نظرات