
مجیرالدین بیلقانی
شمارهٔ ۳۸
۱
باد چون طره آن جان جهان درشکند
فتنه بینی که در عقل و روان در شکند
۲
دل بر آتش نهم آن لحظه که آن عهدشکن
بر مه نو ز ره مشگ فشان در شکند
۳
عهد کرد او که خورد خونم و می ترسم از آنک
بشکند عهد و مرا کام به جان در شکند
۴
گرچه بسیار کمانش بکشم آخر کار
تیر مژگانش مرا همچو کمان در شکند
۵
در غمش زان سخن خویش نگویم که مرا
سخن از شرم خیالش به زبان در شکند
۶
زلف بشکست چو دل در غم او بست مجیر
تا دل خسته او را به میان در شکند
نظرات