
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۰۰۵
۱
به پستی وانماند هر که از دردی نشان دارد
سحر از چاکهای دل به گردون نردبان دارد
۲
به دوش الرحیلی بار حسرت میکشد عالم
جرس عمریست چون گل محمل این کاروان دارد
۳
بجز وحشت نمیبالد ز اجزای جهانگردی
چمن از برگ برگ خویش دامن بر میان دارد
۴
به ذوق عافیت خون خورردنت کار است معذوری
در اینجا گر همه مغز است درد استخوان دارد
۵
مکن با چشم تر سودا اگر محو تماشایی
بهار حیرت آیینه در شبنم خزان دارد
۶
سخن باشد دلیل زندگی روشنخیالان را
غم مردن ندارد شعلهٔ ما تا زبان دارد
۷
در آغوش نشاط دهر خوابیدهست کلفتها
شکستن در طلسم شوخی رنگ آشیان دارد
۸
به صدگلزار رعنایی به چندین رنگ پیدایی
همان ناموس یکتایی مرا از من نهان دارد
۹
غبارم پر نمیزد گر نمی سر می زد از اشکم
عنان وحشت من عجز این واماندگان دارد
۱۰
نشاط حسن میبالد ز درد عاشقان بیدل
گلستان خنده دربار است تا بلبل فغان دارد
نظرات