بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۱۰۰۹

۱

اسیر آن پنجهٔ نگارین رهایی ازهیچ در ندارد

حنا به صد رنگ وحشت آنجا چو رنگ یاقوت پرندارد

۲

جبین به‌ تسلیم بی‌نیازی به‌خاک اگر نفکنی چه سازی

ز عجز دور است تیغ بازی که سایه غیر از سپر ندارد

۳

درین زیانگاه برق حاصل غرور طبع است و خلق غافل

به صدگداز ارکنی مقابل‌ که سنگ ز آتش خبر ندارد

۴

نفس غبار است صبح امکان عدم تلاش است جهد اعیان

به غیر پرواز این گلستان بهار رنگی دگرندارد

۵

چها نچیده‌ست از تعلق بنای تهمت مدار هستی

تحیر است اینکه خلق یکسر هجوم درد است و سر ندارد

۶

ز دوستان‌کسته پیمان به دوش الفت مبند بهتان

که نخل تالیف اشک و مژگان به جز جدایی ثمر ندارد

۷

قناعت و ننگ ناتمامی‌تریست ابرام وضع خامی

گهر به تدبیر تشنه‌کامی ز جوی ‌کس آب برندارد

۸

ز چشم بستن مگر خیالی فراهم آرد غبارتهمت

وگرنه سعی‌ گشاد مژگان درین شبستان سحر ندارد

۹

نبرد کوشش ز قید گردون به هیچ تدبیر رخت بیرون

اگر نمیرد کسی چه سازد که خانه تنگ است و در ندارد

۱۰

عدم‌نژادان بی‌بقا را چه عرض طاعت چه عذر عصیان

دل و دماغ قبول رحمت چو خاک بودن هنر ندارد

۱۱

ز دورباش شکوه غیرت‌کراست جرأت‌کجاست طاقت

تو مرد میدان جستجو باش‌ که بیدل ما جگر ندارد

تصاویر و صوت

نظرات