بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۱۰۲۳

۱

غبار ما به جز این پر شکستنی‌که ندارد

کجا رود به امید نشستنی‌که ندارد

۲

هزار قافله پا درگل است و می‌رود از خود

به فرصت و نفس بار بستنی‌که ندارد

۳

چه زخمهاکه نچیده‌ست دل به فرقت یاران

ز ناخن المی سینه خستنی ‌که ندارد

۴

سپند مجمر تصویرهمچو من به‌که نالد

ز وحشتی‌که فسرده‌ست و جستنی‌که ندارد

۵

گذشته است جهانی ز اوج منتظر عنقا

به بال دعوی از خویش رستنی ‌که ندارد

۶

اسیر حرص چه‌کوشش‌کند به ناز رهایی

بر این دکان هوس دل نبستنی ‌که ندارد

۷

به حیرتم چه فسون است دام حیرت بیدل

تعلقی که نبودش‌، گسستنی که ندارد

تصاویر و صوت

دیوان بیدل دهلوی به تصحیح اکبر بهداروند انتشارات نگاه ۱۳۸۰ - تصویر ۶۴۵

نظرات