
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۰۲۸
۱
عدم زین بیش برهانی ندارد
وجوب است آنچه امکانی ندارد
۲
گشاد و بست چشمت عالمآراست
جهان پیدا و پنهانی ندارد
۳
دماغ ما و من بیهوده مفروش
خیال چیده دکانی ندارد
۴
بخند ای صبح بر عریانی خویش
گریبان تو دامانی ندارد
۵
کف خاک از پریشانی غبار است
به خود بالیدنت شانی ندارد
۶
به نفی اعتبار اندیشه تا چند
شکست رنگ تاوانی ندارد
۷
کسی جز شبهه از هستی چه خواند
سر این نامه عنوانی ندارد
۸
چه دانشها که بر بادش ندادیم
جنون هم کار آسانی ندارد
۹
مروت از دل خوبان مجویید
فرنگستان مسلمانی ندارد
۱۰
ز اسباب نعیم و ناز دنیا
چه دارد کس گر احسانی ندارد
۱۱
درین وادی همه گر خضر باشد
ز هستی غیر بهتانی ندارد
۱۲
خیال زندگی دردیست بیدل
که غیر از مرگ درمانی ندارد
نظرات