
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۰۳۳
۱
آنجاکه خیالت ز تمناگله دارد
اندیشه اگر خون نشود حوصله دارد
۲
چشمم ز هماغوشی مژگان گله دارد
این ساغر حیرت صفت آبله دارد
۳
شمشادقدان را به گلستان خرامت
موج عرق شرم به پا سلسله دارد
۴
ای زاهد اگر شعلهٔ آهی به دلت نیست
بیتیر، کمان تو چه سود از چله دارد
۵
برق عرق حسنفه زد شعله درتن باغ
گل در جگر از شبنم صبح آبله دارد
۶
سرتا قدم شمع غبارپی آه است
تنها رو شوق تو عجب قافله دارد
۷
زنهار پی مشرب مجنونروشان گیر
گر عافیتی هست همین سلسله دارد
۸
آیینهٔ فولاد سیه کردهٔ آهیست
دلهای اسیران چقدر حوصله دارد
۹
فرق عدم از هستی ما سخت محال است
از موج، شکستن چقدر فاصله دارد
۱۰
دیگر به کجا می روی ای طالب آرام
گردون تپشآباد و زمین زلزله دارد
۱۱
یارب به چه تدبیرکند قطع ره عمر
پای نفس منکه ز دل آبله دارد
۱۲
بیدل خم هر تار زگیسوی سیاهش
سامان پریشانی صد قافله دارد
نظرات