
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۰۵۰
۱
نقشمکسی از سعی چه فرهنگ برآرد
نقاش مگر از صدفش رنگ برآرد
۲
عمریست که با کلفت دل میروم از خویش
خود را چهقدر آینه با زنگ برآرد
۳
صد شام ابد طی شد و صد صبح ازل رفت
تا یاس زخویشم دو سه فرسنگ برآرد
۴
پهلو خور هنگامهٔ صحبت نتوان زیست
زبن انجمنمکاش دل تنک برآرد
۵
در رهن خلشهای نفس فرصت هستی است
تیرتوکس از دل به چه آهنگ برآرد
۶
تفریح دماغ تو و من درخور وهم است
زبن نسخه محال استکسی بنگ برآرد
۷
با دامن اگر عیب تک و تاز نپوشی
عجز تو چه خارا از قدم لنگ برآرد
۸
زین بار که من میکشم از کلفت هستی
سنگینی نامم ز نگین سنگ برآرد
۹
آیینهٔ او محرمی وصل ندارد
حیرانی از این بیش که را دنگ برآرد؟
۱۰
آه این دل مایوس نشاطم نپسندید
کو غنچه که واگردد و گلرنگ برآرد
۱۱
بیدل، بهکف خاک، قناعت کن و خوش باش
تا گرد هوا گیر تو اورنگ برآرد
نظرات