
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۰۵۹
۱
خاکستری نماند ز ما تا هوا برد
دیگر کسی چه صرفه ز تاراج ما برد
۲
نقش مراد مفت حریفی کزین بساط
چون شعله رنگ بازد و داغ وفا برد
۳
آسوده جبههای که درین معبد هوس
چون شمع سجده بر اثر نقش پا برد
۴
آخر به درد و داغگرهگشت پیکرم
صد گوی اشک یک مژه چوگان کجا برد
۵
سیل بنای موج همان زندگی بس است
بگذارتا غبار من آب بقا برد
۶
زبن خاکدان دگر چه برد ناتوان عشق
خود را مگر هلال به پشت دو تا برد
۷
محروم دامن تو غبار نیاز من
صد صبح چاک سینه به دوش هوا برد
۸
چشمی که از غبار دلش نیست عبرتی
یارب که التجا به در توتیا برد
۹
حسن قبول جعوهکمین بهانهایست
کو دل که جای آینه دست دعا برد
۱۰
زاهد ز سبحه نعل یقینت در آتش است
درکعبه راه دیر گرفتی خدا برد
۱۱
کو قاصدی که در شکن دام انتظار
پیغامی از تو آرد و ما را ز ما برد
۱۲
هرکس به دیر وکعبه دلیلش بضاعتی است
بیدل به جز دلیکه نداردکجا برد
تصاویر و صوت

نظرات