
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۱۳۶
۱
به این عجزم چه ز خاک حیاپرورد برخیزد
مگر مشتی عرق از من بهجای گرد برخیزد
۲
مگو سهلاست عاشق را به نومیدی علمگشتن
چها زپا نشیند تا یک آه سرد برخیزد
۳
بهمقصد برد شور یکجرس صد کاروان محمل
مباش از ناله غافل گر همه بی درد بر خیزد
۴
خیال آوارهٔ دشت هوای اوست اجزایم
مبادا حسرتی زین خاک بادآورد برخیزد
۵
در آن وادی که دامان تصرف بشکند رنگم
چو اوراق خزان نقش قدم هم زرد برخیزد
۶
ازین دام تعلق بسکه دشوار است وارستن
تحیر نقش بندد گر نگاهی فرد برخیزد
۷
اگر این است نیرنگ اثر زخم محبت را
نفس از سینه چون صبحم قفسپرورد برخیزد
۸
بقدر اعتبار آیینه دارد جوهر هرکس
ز جرات گیر اگر مو بر تن نامرد برخیزد
۹
ز املاک هوس، دل نام کلفت مزرعی دارم
چو زخم آنجا همهگر خندهکارم درد برخیزد
۱۰
ز سامان جنون جوش سحر خواهم زدن بیدل
گریبان میدرم چندان که از من گرد برخیزد
نظرات