بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۱۱۴۱

۱

به این ضعفی ‌که جسم زارم از بستر نمی‌خیزد

اگر بر خاک می‌افتد نگاهم برنمی‌خیزد

۲

غبار ناتوانم با ضعیفی بسته‌ام عهدی

همه‌گر تا فلک بالم سرم زین در نمی‌خیزد

۳

نفس‌عمر‌ی‌ست‌از دل‌می‌کشد دامن‌چه‌نازست این

غبار از سنگ اگر خیزد به این لنگر نمی‌خیزد

۴

به وحشت دیده‌ام جون شمع تدبیر گران‌ خوابی

کزین محفل قدم تا برندارم سر نمی‌خیزد

۵

فسردن سخت غمخواری‌ست بیمار تعین را

قیامت گر دمد موج از سرگوهر نمی‌خیزد

۶

به درویشی غنیمت دار عیش بی‌کلاهی را

که غیر از درد دوش وگردن از افسر نمی‌خیزد

۷

چنین در بستر خنثی‌ که خوابانید عالم را

که‌گردی هم به نام مرد ازین ‌کشور نمی‌خیزد

۸

ز شور مجمع امکان به بیمغزی قناعت‌کن

که چون ‌دف جز صدای پوست زین ‌چنبر نمی‌خیزد

۹

ازین همصحبتان قطع تمنای وفا کردم

خوشم‌ کز پهلوی من پهلوی لاغر نمی‌خیزد

۱۰

ز شرم ما و من دارم بهشتی در نظرکانخا

جبین گر بی‌عرق‌شد موجش ازکوثر نمی‌خیزد

۱۱

خطی بر صفحهٔ‌امکان‌کشیدم ای هوس بس کن

ز چین دامن ما صورت دیگر نمی‌خیزد

۱۲

به مردن نیز غرق انفعال هستی‌ام بیدل

ز خاکم تا غباری هست آب از سر نمی‌خیزد

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
منصور محمدزاده
۱۳۸۹/۰۸/۱۳ - ۲۳:۵۶:۲۸
خواهشمند است مورد زیر را تصحیح فرمایید: نادرست:ز شرم ما و من دارم بهشتی در نظرکانخاجبین گر بی‌عرق‌شد موجش ازکوثر نمی‌خیزددرست:ز شرم ما و من دارم بهشتی در نظر کانجاجبین گر بی‌عرق ‌شد موجش از کوثر نمی‌خیزد