
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۱۶۸
۱
نشئهٔگوشهٔ دل از دیر و حرم نمیرسد
سر به هزار سنگ زن درد بهم نمیرسد
۲
آنچه ز سجدهگلکند نیست به ساز سرکشی
من همه جا رسیدهام نی به قلم نمیرسد
۳
نیستکسی ز خوان عدل بیشربای قسمتش
محرم ظرف خود نهای بهر تو کم نمیرسد
۴
راحت کس نمیشود زحمت دوش آگهی
خوابی اگر به پا رسد بر مژه خم نمیرسد
۵
دعوی نفس باطل است رو به حقش حوالهکن
مدعی دروغ را غیر قسم نمیرسد
۶
تشنگی معاصیام جوهر انفعال سوخت
بسکه رساست دامنم جبهه به نم نمیرسد
۷
غیر قبول علم وفن چیست وبال مرد و زن
نامهٔ کس سیاه نیست تا به رقم نمیرسد
۸
دوری دامن تو کرد بس که ز طاقتم جدا
تا به ندامتی رسم دست به هم نمیرسد
۹
هستی و سعی پختگی خامی فطرت است و بس
رنج مبرکه این ثمر جز به عدم نمیرسد
۱۰
هیچ مپرس بیدل از خجلت نارساییام
لافم اگر جنون کند تا برسم نمیرسد
تصاویر و صوت

نظرات