
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۱۷۳
۱
صفا داغ کدورت گشت سامان من و ما شد
به سر خاکی فشاند آیینه کاین تمثال پیدا شد
۲
زیارتگاه حسنم کرد فیض محوگردیدن
ز قید نقش رستم خانهٔ آیینه پیدا شد
۳
ز فکر خود گذشتم مشرب ایجاد جنون گشتم
گریبان تأمل صرف دامنگشت صحرا شد
۴
چراغ برق تحقیقی نمیباشد درین وادی
سیاهیکرد اینجا گر همه خورشید پیدا شد
۵
ز تمثال فنا تصویر صبح آواز میآید
که در آیینهٔ وضع جهان نتوان خودآرا شد
۶
ز یمن عافیت دور است ترک وضع خاموشی
زبان بال تپشها زد اگر یک حرف گویا شد
۷
به قدر ناز معشوقست سعی همت عاشق
نگاه ما بلندی کرد تا سرو تو رعنا شد
۸
دماغ درد دل داری مهیای تپیدن شو
به گوش عافیت نتوان حریف نالهٔ ما شد
۹
عروجم بینشانی بود لیک از پستی همت
شرار من فسردن در گره بست و ثریا شد
۱۰
سر و برگ تعلق در ندامت باختم بیدل
جهان را سودن دستم پر پرواز عنقا شد
نظرات