
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۱۸۱
۱
تسلی کو اگر منظورت اسباب هوس باشد
ندارد برگ راحت هر که را در دیده خس باشد
۲
ز هستی هرچه اندیشی غبار دل مهیا کن
کسوف آفتاب آیینهٔ عرض نفس باشد
۳
درین محفل حیا کن تا گلوی ناله نخراشی
نفس هم کم خروشی نیست گر فریادرس باشد
۴
نمیگیرد به غیر از دست و تیغ و دامن قاتل
مرا درکوچههایزخم رنگخون عسس باشد
۵
چه امکانست ما و جرات پرواز گلزارت
نگاه عاجزان را سایهٔ مژگان قفس باشد
۶
نبالیدیم بر خود ذرهای در عرض پیدایی
غبار ما مباد افشانده ی بال مگس باشد
۷
به دل وامانده ای از لاف ما و من تبرا کن
مقیم خانهٔ آیینه باید بینفس باشد
۸
چه لازم تنگ گیرد آسمان ارباب معنی را
شکخما همان مضمورنکه نتوان بست بس باشد
۹
مکن ساز اقامت تا غبار خویش بشکافی
نفس پر میفشاند شاید آواز جرس باشد
۱۰
شکست رنگ امیدیست سر تا پای ما بیدل
ز سیر ما مشو غافل اگر عبرت هوس باشد
نظرات