
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۱۹۰
۱
راحت نصیب ایجاد زنگ و حبش نباشد
در مردمک سیاهی نور است غش نباشد
۲
یاران به شرم کوشید کان رمز آشنایی
بیپرده نیست ممکن بیگانهوش نباشد
۳
تا از نفس غباریست باید زبان کشیدن
در وادی محبت جز العطش نباشد
۴
بر خوان عشق نتوان شد محرم حلاوت
تا انگبین شمعت انگشت چش نباشد
۵
بر تختهٔ من و ما خال زیاد وهمیم
بازبچه عدم را این پنج و شش نباشد
۶
خواهی به دیر کن ساز خواهی به کعبه پرداز
هنگامهٔ نفسها بیکشمکش نباشد
۷
از شیشهٔ تعین ایمن نمیتوان زیست
در طبع ما گدازیست هر چند غش نباشد
۸
از ضعف بییها بر خاک سجده بردیم
بید آبرو نریزد گر مرتعش نباشد
۹
حیف است دست منعم در آستین شود خشک
این نان نمک ندارد تا پنجهکش نباشد
۱۰
زاهد ز عیش رندان پر غافل است بیدل
فردوس در همینجاست گر ریش و فش نباشد
نظرات
ولی حنیقی