بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۱۲۴۹

۱

روز سیهم سایه صفت جزو بدن شد

آسوده شو ای آینه زنگار کهن شد

۲

شبنم به چه امید برد صرفهٔ ایجاد

چشمی که گشودم عرق خجلت من شد

۳

نشکافتم آخر ره تحقیق‌گریبان

فرصت نفسی داشت‌که پامال سخن شد

۴

تدبیر، علاج مرض ذاتی‌کس نیست

از شیشه شدن سنگ همان توبه‌شکن شد

۵

حیرت نپسندید ز ما گرم نگاهی

بردیم در آن بزم چراغی‌ که لگن شد

۶

تنزیه ز آگاهی ما گشت‌ کدورت

جان بود که در فکر خود افتاد و بدن شد

۷

جز یأس ز لاف من و ما هیچ نبردیم

تار نفس از بسکه جنون یافت ‌کفن شد

۸

شب در خم اندیشه‌ ی ‌گیسوی تو بودم

فکرم گرهی خورد که یک نافه ختن شد

۹

چون اشک به همواری ازین دشت‌ گذشتم

لغزیدن پا راه مرا مهره زدن شد

۱۰

گرد ره غربت چقدر سعی وفا دشت

خاکم به سرافشاند به حدی‌که وطن شد

۱۱

بیدل اثری برده‌ای از یاد خرامش

طاووس برون آگه خیال تو چمن شد

تصاویر و صوت

دیوان بیدل دهلوی به تصحیح اکبر بهداروند انتشارات نگاه ۱۳۸۰ - تصویر ۵۹۲

نظرات

user_image
گنجورخوان
۱۳۹۴/۱۱/۲۳ - ۱۶:۰۹:۵۹
چقدر اشعار بیدل محزون است
user_image
امیر علیزاده
۱۴۰۲/۱۱/۱۱ - ۰۰:۳۲:۰۲
از ضعف به‌ هر جا که نشستیم وطن شد وز گریه به‌ هر سو که گذشتیم چمن شد   جان دگرم بخش که آن جان که تو دادی چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شد   پیراهنی از تار وفا دوخته بودم چون تاب جفای تو نیاورد کفن شد   هر سنگ که بر سینه زدم نقش تو بگرفت آن هم صنمی بهر پرستیدن من شد   عشّاق تو هر یک به نوایی ز تو خشنود گر شد ستمی بر سر کوی تو، به من شد   از حسرت لعل تو ز خونِ مژه طالب چندان یمنی ریخت که گجرات یمن شد.   طالب آملی   📚 کلیات اشعار ملک‌الشعرا طالب آملی، غزل ۶۳۶ به‌اهتمام، تصحیح و تحشیه: طاهری شهاب از ا نتشارات کتابخانه سنایی