
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۲۷۸
۱
ز هستی قطعکن گر میل راحت در نمود آمد
چو حیرت صاف ما در دست تا مژگان فرود آمد
۲
نماز ما ضعیفان معبد دیگر نمیخواهد
شکستآنجا کهشدمحرابطاقتدرسجود آمد
۳
چه دارد سیر امکان جز امید خاک گردیدن
درین حرمانسرا هرکس عدم مشتاق بود آمد
۴
ز وضع زندگی طرفی نبستم جز به نومیدی
چه سازم این ندامتساز پر عبرت سرود آمد
۵
به این عجزیکه در بنیاد سعی خویش میبینم
شوم گر سایه از دیوار نتوانم فرود آمد
۶
ندانم دامن زلف که از کف دادهام یارب
صدای دست برهم سودنم پر مشک سود آمد
۷
گرانست از سماجتگر همه آب بقا باشد
به مجلس چون نفس بر لب نباید زود زود آمد
۸
ز هستی تا نگشم منفعل آهم نجست از دل
عرق آبی به رویم زد که این اخگر به دود آمد
۹
ز استغنا چو بیدل داشتم امید تشریفی
گسستن از دو عالم کسوتم را تار و پود آمد
نظرات