بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۱۲۸۱

۱

تمام شوقیم لیک غافل که دل به راهِ که می‌خرامد

جگر به داغِ که می‌نشیند نفس به آهِ که می‌خرامد

۲

ز اوج افلاک اگر نداری حضور اقبال بی‌نیازی

نفس به جیبت غبار دارد ببین سپاهِ که می‌خرامد

۳

اگر نه رنگ از گل تو دارد بهار موهومِ هستی ما

به پردهٔ چاک این کتان‌ها فروغ ماهِ که می‌خرامد

۴

غبار هر ذرّه می‌فروشد به حیرت آیینهٔ تپیدن

رم غزالان این بیابان پی نگاهِ که می‌خرامد

۵

ز رنگ گل تا بهار سنبل شکست دارد دماغ نازی

در این گلستان ندانم امروز، که کج‌کلاهِ که می‌خرامد

۶

اگر امید فنا نباشد نوید آفت‌زدای هستی

به این سر و برگ خلق آواره در پناه‌ِ که می‌خرامد

۷

نگه به هر جا رسد چو شبنم ز شرم می‌باید آب گشتن

اگر بداند که بی‌محابا به جلوه‌گاهِ که می‌خرامد

۸

به هرزه در پردهٔ من و ما غرور اوهام پیش بردی

نگشتی آگه که در دماغت هوای جاهِ که می‌خرامد

۹

مگر ز چشمش غلط نگاهی فتاد بر حال زار بیدل

وگرنه آن برق بی‌نیازی پی گیاهِ که می‌خرامد

تصاویر و صوت

دیوان بیدل دهلوی به تصحیح اکبر بهداروند انتشارات نگاه ۱۳۸۰ - تصویر ۵۱۶

نظرات

user_image
اریب آغا ناشناس
۱۴۰۱/۰۹/۲۲ - ۰۵:۰۳:۳۲
در شعرِ پنجم، مصرعِ دومی یک کهِ اضافی دارد که وزنِ شعر را خراب می‌کند. درست این طور هست: در این‌ گلستان ندانم امروز کج‌کلاهِ که می‌خرامد