
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۳۰۸
۱
زان نشئه که قلقل به لب شیشه دواند
صد رنگ صریر قلمم ریشه دواند
۲
چون شمع اگر سوخت سر و برگ نگاهم
خاکستر من شعله در اندیشه دواند
۳
از عشق و هوس چاره ندارم چه توان کرد
سعی نفس است اینکه به هرپیشه دواند
۴
خار و خس اوهام گرفتهست جهان را
کو برق که یک ریشه درین بیشه دواند
۵
در ساز وفا ناخن تدبیر دگر نیست
فرهاد همان بر سر خود تیشه دواند
۶
آنجا که خیالت چمنآرای حضور است
مژگان به صد انداز نگه ریشه دواند
۷
در بزم تو شمعی به گداز آمده وقت است
رنگی به رخم غیرت هم پیشه دواند
۸
محو است به خاموشی مستان نگاهت
شوری که نفس در نفس شیشه دواند
۹
بیدل گهر نظم کسی راست که امروز
در بحر غزل زورق اندیشه دواند
نظرات