
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۳۱۱
۱
در بساطی که دم تیغ ادب آختهاند
بینیازان سر و گردن به خم افراختهاند
۲
نه فلک را به خود افتادهسر وکار جدال
عرصه خالی و ز حیرت سپر انداختهاند
۳
در مقامیکه دل و دیده و دیدار یکیست
همه داغند که آیینه نپرداختهاند
۴
چه بهار و چه خزان در چمنستان حضور
عرض هر رنگ که دادند همان باختهاند
۵
همچو عنقاکه به جز نام ندارد اثری
همه آوازه ی پرواز ز پر ساختهاند
۶
بلبلانچمن قرب بهآهنگیقین
میسرایند و همان هم سبق فاختهاند
۷
از ازل تا به ابد آنچه تماشا کردیم
خود نمایان خیال آینه پرداخته اند
۸
گر به منزل نرسیده ست کسی نیست عجب
کان سوی خویش ندارند ره و تاختهاند
۹
چاره ی خودسری خلق چه امکان دارد
ششجهت انجمن عیش به غم ساختهاند
۱۰
خودشناسی عرض جوهر یکتایی نیست
بیدل اینها همه خویشند که نشناختهاند
تصاویر و صوت

نظرات