
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۳۱۴
۱
نقش دویی بر آینه من نبستهاند
رنگ دل است اینکه به روبم شکستهاند
۲
آرام عاشقان رم پرواز دیگر است
چون شعله رفتهاند ز خود تا نشستهاند
۳
غافل مشو زحال خموشان که از حیا
صد رنگ ناله در نگه عجز بستهاند
۴
هوشیکه رنگ و بوی پرافشان این چمن
آواز دلخراش جگرهای خستهاند
۵
بیگانگی ز وضع نفس بال میزند
این رشته را ز نغمهٔ الفت گسستهاند
۶
ابنای روزگار برای گلوی هم
خنجر شدن اگر نتوانند دستهاند
۷
جمعی که دم زعالم توحید میزنند
پیوستهاند با حق و از خود نرستهاند
۸
آفاق نیست مرکز آرام هیچکس
زبن خانهٔ کمان همه یک تیر جستهاند
۹
غافل ز پاس آب رخ عجز ما مباش
ما را به یاد طرف کلاهی شکستهاند
۱۰
بیدل نجسته است گهر از طلسم آب
نقدیست دل که در گره اشک بستهاند
نظرات