بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۱۳۱۸

۱

این حرصها که دامن صد فن شکسته‌اند

عرض کلاه داده و گردن شکسته‌اند

۲

دارد شراب غفلت ابنای روزگار

بد مستیی‌ که ساغر مردن شکسته‌اند

۳

بیتابی از غبار نفس کم نمی‌شود

مبنای دل به روی تپیدن شکسته‌اند

۴

در زلف یار هیچ دل‌آزردگی نداشت

این دانه‌ها ز دوری خرمن شکسته‌اند

۵

یارب شکست من به چه افسون شود درست

دارم دلی که پیشتر از من شکسته‌اند

۶

در عالمی‌ که سنگ ‌شررخیز وحشت است

گرد مرا چو آب در آهن شکسته‌اند

۷

هرگل ‌که دیدم آبلهٔ خون چکیده بود

یا رب چه خار در دل ‌گلشن شکسته‌اند

۸

صد برق درکمین نفس موج می‌زند

مردم نظر به شعلهٔ ایمن شکسته‌اند

۹

پرواز من چو موج‌ گهر در دل است و بس

بالی‌که داشتم به تپیدن شکسته‌اند

۱۰

هر ذره‌ام به رنگ دگر می‌دهد نشان

جوش بهارم آینهٔ من شکسته‌اند

۱۱

امروز نفی هم گل اقبال دوستی‌ست

یاران ز رنگ ما صف دشمن شکسته‌اند

۱۲

ما عاجزان ز کوی تو دیگر کجا رویم

در پای رشته‌ها سر سوزن شکسته‌اند

۱۳

سنگی ز ننگ عجز به مینای ما نخورد

ما را همان به درد شکستن شکسته‌اند

۱۴

یک گل در این بهار اقامت سراغ نیست

بیدل ز رنگ خود همه دامن شکسته‌اند

تصاویر و صوت

نظرات