
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۳۶۶
۱
غافلی چند که نقش حق وباطل بستند
هرچه بستند بر این طاق و سرا، دل بستند
۲
سعی غواص در این بحر جنونپیمایی ست
آرمیدنگهری بود به ساحل بستند
۳
چون سحر مرهم کافور شهیدان ادب
لب زخمیست که از شکوهٔ قاتل بستند
۴
پی مقصد به چه امیدکسی بردارد
نامهای بود تپش بر پر بسمل بستند
۵
شعله تا بال کشد دود برون تاخته است
بار ما پیشتر از بستن محمل بستند
۶
جوهر گل همه در شوخی اجزا صرف است
آنچه از دانهگشودند به حاصل بستند
۷
ره نبردم به تمیز عدم و هستی خویش
این دو آیینه به هم سخت مقابل بستند
۸
عمر چون شمع به واماندگیام طیگردید
نامهٔ جادهٔ من بر سر منزل بستند
۹
بیتکلٌف نه حبابیست در این بحر نه موج
نقش بیحاصلی ماستکه زایل بستند
۱۰
جرأت از محو بتان راست نیاید بیدل
حیرت آینه دستیست که بر دل بستند
نظرات