بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۱۳۸۴

۱

ز بسکه منتظران چشم در ره یارند

چو نقش پا همه‌گر خفته‌اند بیدارند

۲

ز آفتاب قیامت مگوکه اهل وفا

به یاد آن مژه در سایه‌های دیوارند

۳

درین بساط‌ که داند چه جلوه پرده درد

هنوز آینه‌داران به رفع زنگارند

۴

مرو به عرصهٔ دعوی که گردن‌افرازان

همه علمکش انگشتهای زنهارند

۵

ز پیچ و تاب تعلق ‌که رسته است اینجا

اگر سرندکه یکسر به زبر دستارند

۶

هوس ز زحمت کس دست برنمی‌دارد

جهانیان همه یک آرزوی بیمارند

۷

درین محیط به آیین موجهای‌ گهر

طبایعی که بهم ساختند هموارند

۸

نبرد بخت سیه شهرت از سخن‌سنجان

که زیر سرمه چو خط نالهٔ شب تارند

۹

به خاک قافله‌ها سینه‌مال می‌گذرند

چو سایه هیچ متاعان عجب‌ گرانبارند

۱۰

ز شغل مزرع بی‌حاصلی مگوی و مپرس

خیال می‌دروند و فسانه می‌کارند

۱۱

خموش باش ‌که مرغان آشیانهٔ لاف

به هر طرف نگری پرگشای منقارند

۱۲

ز خودسران تعین عیان نشد بیدل

جز اینکه چون تل برف آبگینه‌کهسارند

تصاویر و صوت

نظرات