بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۱۳۸۸

۱

فطرت آخر بر معاد از سعی اکمل می‌زند

رشته چون تابیده شد خود را به مغزل می‌زند

۲

نشئهٔ تحقیق در صهبای این میخانه نیست

مست و مخمورش قدح از چشم احول می‌زند

۳

خواب خود منعم مکن تلخ از حدیث بورپا

این نیستان آتشی دارد به مخمل می‌زند

۴

ای بسا شیخی‌ که ارشادش دلیل گمرهی‌ست

غول اکثر راه خلق از شمع و مشعل می‌زند

۵

طینت ظالم همان آمادهٔ ظلم است و بس

نشتر از رگ‌گر شود فارغ به دنبل می‌زند

۶

چاره در تدبیر ما بیچارگان خون می‌خورد

پیشتر از دردسر سودن به صندل می‌زند

۷

درد دل پیدا کنید از ننگ عصیان وارهید

با نمک چون جوش زد می جام در خل می‌زند

۸

بر مآل کار تا چشم که را روشن کنند

شمع در هر انجمن آیینه صیقل می‌زند

۹

بس که جوش حرص برد از خلق آثار تمیز

امتحان طاس ناخن بر سر کل می‌زند

۱۰

ترک دعوی کن که در اقلیم گیر و دار فقر

کوس قدرت پای لنگ و پنجهٔ شل می‌زند

۱۱

جاه دنیا را پیام پشت پا باید رساند

همّتت پست است بیدل کی بر این تل می‌زند

تصاویر و صوت

نظرات