بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۱۴۱۱

۱

از قضا بر خوان ممسک‌ گر کسی نان بشکند

تا قیامت منتش بی‌سنگ دندان بشکند

۲

راحت اهل وفا خواهی مخواه آزار دل

تا مباد این شیشه بزم می‌پرستان بشکند

۳

اینچنین‌کز عاجزی بی‌دست و پا افتاده‌ایم

رنگ‌هم از سعی‌ما مشکل‌که آسان بشکند

۴

بحر لبریز سرشک از پیچ‌وتاب موج ها ست

آب‌می‌گردد در آن‌چشمی‌که مژگان بشکند

۵

زبر چرخ آرامها یکسرکمینگاه رم است

گرد ما آن به‌ که بیرون زین بیابان بشکند

۶

ساغر قربانیان از گردش افتاده‌ست‌، کاش

دور مژگانی خمار چشم حیران بشکند

۷

وحشتی‌ دارم درین‌ گلشن‌ که چون اوراق‌ گل

رنگ اگر درگردش‌آرم طرف دامان بشکند

۸

یک تامل گر شود صرف خیال نیستی

ای بسا گردن‌ که از بار گریبان بشکند

۹

عجز بنیادی‌، بر اسباب تجمل ناز چند

رنگ می‌باید کلاه ناتوانان بشکند

۱۰

درگلستانی‌که نالد بیدل از شوق رخت

آه بلبل خار در چشم بهاران بشکند

تصاویر و صوت

نظرات