بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۱۴۲

۱

به‌ گلشنی‌ که دهم عرض شوخی او را

تحیر آینهٔ رنگ می‌کند بو را

۲

خموش‌ گشتم و اسرار عشق پنهان نیست

کسی چه چاره‌ کند حیرتِ سخنگو را

۳

سرِ بریده‌ هم‌ اینجا چو شمع بی‌خواب‌ است

مگر به بالشِ داغی نهیم پهلو را

۴

ندانم از اثر کوشش کدام دل است

که می‌کِشند به پابوسِ یار، گیسو را

۵

چه ممکن است نگردد کبابِ حیرانی

نموده‌اند به آیینه جلوهٔ او را

۶

به سینه تا نفسی هست‌، مشقِ حسرت‌ کن

اَمل به رنگ‌ کشیده‌ست خامهٔ مو را

۷

غبار آینه‌ گشتی‌، غبار دل مپسند

مکن به زشتیِ رو جمع  زشتیِ خو را

۸

اگر به خوانِ فلک فیضِ نعمتی می‌بود

نمی‌نمود هلال استخوان‌ِ پهلو را

۹

دمی به یاد خیال تو سر فروبردم

به آفتاب رساندم دماغ زانو را

۱۰

گرفته است سُویدا سواد دل بیدل

تصرفی‌ست درین دشت چشم آهو را

تصاویر و صوت

عندلیب :

نظرات