بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۱۴۲۴

۱

هوس جنون‌زدهٔ نفس به کدام جلوه کمین کند

چو سحر به گرد عدم تند که تبسم نمکین کند

۲

ز چه سرمه رنج ادب کشم که خروش جنون حشم

به هزار عرصه‌کشد الم نفسی‌که پرده‌نشین‌کند

۳

ز خموشی ادب امتحان‌، به فسردگی نبری‌گمان

که کمند نالهٔ عاشقان‌، لب برهم آمده چین کند

۴

سر بی‌نیازی فکر را به بلندیی نرسانده‌ام

که به جز تتبع نظم من‌، احدی خیال زمین کند

۵

زفسون فرصت وهم و ظن‌، بگداخت شیشهٔ ساعتم

که غبار دل به هم آرد و طلب شهور و سنین ‌کند

۶

ز بهار عبرت جزوکل‌، به‌گشاد یک مژه قانعم

چه‌کم است صیقلی از شرر،‌که نگاه آینه‌بین‌کند

۷

پی عذر طاقت نارسا، برو آنقدرکه کشد دلت

ته پاست منزل رهروی‌که به پشت آبله زین‌کند

۸

نه بقاست مایهٔ فرصتی‌، نه نفس بهانهٔ شهرتی

به خیال خنده زندکسی‌که تلاش‌ نقش نگین‌کند

۹

چقدر در انجمن رضا، خجل است جرأت مدعا

که دل از فضولی نارسا، هوس چنان و چنین‌کند

۱۰

ز حضور شعلهٔ قامتی‌، ز خیال فتنه علامتی

نرسیده‌ام به قیامتی‌، که کسی گمان یقین کند

۱۱

به چه ناز سجده اداکند، به در تو بیدل هیچکس

که به نقش پا برد التجا و خطی نیاز جبین‌ کند

تصاویر و صوت

نظرات