
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۴۳۷
۱
هرکجا آیینهٔ حسن جنون گل میکند
دود سودا بر سر ما نازکاکل میکند
۲
بر لب ما، خنده یکسر شکوهٔ درد دل است
هر قدر خون میخورد این شیشه قلقل میکند
۳
سینه چاک شوقم از فکر پریشانم چه باک
هرکه گردد شانه، یاد زلف و کاکل می کند
۴
دل چسان با خامشی سازد که یاد جلوهات
جوهر آیینه را منقار بلبل میکند
۵
دستگاه شوق تا بالد ز خودداری برآ
خاک را آشفتگی گردون تجمل میکند
۶
منزلت خواهی مداراکنکه در فواره آب
اوج دارد آنقدر کز خود تنزل میکند
۷
جلوه مست و شوق سر تا نگاه اما چه سود
دیده و دانسته حیرانی تغافل میکند
۸
زندگی نقد نفسها ریخت در جیب فنا
از تردد هر که میرنجد توکل میکند
۹
از سلامت دست باید شست و زین دریا گذشت
موج اینجا از شکست خویشتن پل میکند
۱۰
موج چون بر هم خورد بیدل همان بحر است و بس
کم شدن از وهم هستی جزء را کل میکند
نظرات