بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۱۴۴۶

۱

با هستی‌ام وداع تو و من چه می‌کند

با فرصت نیامده رفتن چه می‌کند

۲

بخت سیه زچشم‌کسان جوهرم نهفت

شبهای تار ذره به روزن چه می‌کند

۳

فریاد از که‌ پرسم و پیش که‌ جان دهم

کان غایب از نظر به دل من چه می‌کند

۴

هستی برای هیچکس آسودگی نخواست

گر دوست این‌کند به تو دشمن چه می‌کند

۵

تیغ قضا سر همه درپا فکنده است

گردون درین مصاف به جوشن چه می‌کند

۶

هرشیشه دل حریف تک‌وتاز عشق نیست

جایی‌که مرد ناله‌کند زن چه می‌کند

۷

رنگ به گردش آمده‌ای در کمین ماست

گر سنگ‌ نیستیم فالاخن چه‌ می‌کند

۸

دل خنده کار زشتی اعمال کس مباد

زنگی چراغ آینه روشن چه می‌کند

۹

داغ دل از تلاش نفسها همان بجاست

در سنگ آتش اینهمه دامن چه می‌کند

۱۰

آه از مآل خرمی و انبساط عمر

تا گل‌ درین بهار شکفتن چه می‌کند

۱۱

دلهای غافل و اثر وعظ تهمت است

بر عضو مرده مالش روغن چه می‌کند

۱۲

تسلیم عشق را به رعونت چه نسبت است

بید‌ل سر بریده به‌ گردن چه می‌کند

تصاویر و صوت

دیوان بیدل دهلوی به تصحیح اکبر بهداروند انتشارات نگاه ۱۳۸۰ - تصویر ۴۷۳
فاطمه زندی :

نظرات

user_image
احسان
۱۳۹۳/۰۶/۲۰ - ۱۰:۳۳:۴۰
در بیت آخر خانش بهتری دست میده اگه این تصحیح رو در نظر بگیریم: تسلیم عشق را به رعونت چه حاجت است/