
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۵۱۶
۱
بهکویدوستکه تکلیف بینشانی بود
غبار گشتنم اظهار سخت جانی بود
۲
ز ناتوانی شبهای انتظار مپرس
نفس کشیدن من بی تو شخکمانی بود
۳
گذشتم از سر هستی به همت پیری
قد خمیده پل آب زندگانی بود
۴
به هیچ جا نرسیدم ز پرفشانی جهد
چو شمع شوخی پروازم آشیانی بود
۵
خوش آننشاطکه از جذبهٔ دم تیغت
چو اشک خون مرا بیقدم روانی بود
۶
من از فسردهدلی نقش پا شدم ورنه
به طالع کف خاک من آسمانی بود
۷
گلی نچیدهام از وصل، غیر حیرانی
مراکه چون مژه آغوش ناتوانی بود
۸
فغان که چارهء بیتابیام نیافت کسی
به رنگ نالهٔ نی دردم استخوانی بود
۹
چه نقشهاکه نبست آرزو به فکر وصال
خیال بستن من بی تو کلک مانی بود
۱۰
ز بسکه داشت سرم شورتیغ او بیدل
چو صبح خندهٔ زخمم نمکفشانی بود
نظرات
حمید زارعی