بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۱۵۱۸

۱

چون آب روان پر مگذر بی‌خبر از خود

کز هرچه ‌گذشتی‌، نگذشتی مگر از خود

۲

در بارگه عشق نه ردی نه قبولی‌ست

ای تحفه‌کش هیچ تو خود را ببر از خود

۳

گرد نفسی بیش ندارد سحر اینجا

کم نیست دهی عرض اثر این قدر از خود

۴

در پلهٔ موهومی ما کوه گران است

سنگی‌که ندارد به ترازو شرر از خود

۵

چشمی بگشا منشاء پرواز همین است

چون بیضه شکستی دمدت بال و پر از خود

۶

هیهات به صد دشت و در از وهم دویدیم

اما نرسیدیم به‌ گرد اثر از خود

۷

گرتا به ابد در غم اسباب بمیرد

عالم همه راضی‌ست به این دردسر از خود

۸

افتاد به‌گردن‌، غم پیری‌، چه توان‌کرد

زبن حلقه هم افسوس نرفتم بدر ازخود

۹

سیر سر زانو هم از افسون جنون بود

افکند خیالم به جهان دگر از خود

۱۰

سهل است ‌گذشتن ز هوسهای دو عالم

گر مرد رهی یک دو قدم درگذر از خود

۱۱

یاران عدم تاز، غبار تپشی چند

پیش ازتو فشاندند درین دشت و دراز خود

۱۲

واکش به تسلیکدهٔ ‌کنج تغافل

بشنو من و مای همه چون‌گوش‌کر از خود

۱۳

ای موج‌گر احسان طلب در نظر تست

در وصل‌گهر هم نگشایی‌کمر از خود

۱۴

آیینه شدن چیست درین محفل عبرت

هنگامه تراشیدن عیب و هنر از خود

۱۵

در خلق گر انصاف شود آینه‌دارت

بیدل چو خودت کس ننماید بتر از خود

تصاویر و صوت

نظرات