
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۵۴۱
۱
فسون عیش، کدورتزدای ما نشود
نفس به خانهٔ آیینهها، هوا نشود
۲
قسم به دام محبت که از خم زلفت
دل شکستهٔ ما چون شکن جدا نشود
۳
خروش هر دو جهان گرد سرمه بیختهایست
تغافل تو مگر همّتآزما نشود
۴
گشاد دل نتوان خواستن ز قطع امید
به ناخنی که بریدند عقده وا نشود
۵
چنان به فقر ز دام تعلق آزادیم
که عرض جوهر ما نقش بوربا نشود
۶
چه ممکن است رود داغ بندگی ز جبین
زمین فلک شود وآدمی خدا نشود
۷
تقدس تو همان بیغبار پیداییست
گل بهار تو را رنگ رونما نشود
۸
به ذوق گوشهٔ چشمیست سرمهسایی شوق
غبار ما چه خیال است توتیا نشود
۹
چو سبحه آنقدرم کوته است تار امید
که صد گره اگرش واکنی رسا نشود
۱۰
به غیر سرکشی از ابلهان مجو بیدل
که نخل این چمن از بیبری دوتا نشود
نظرات