
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۵۵
۱
کو دماغ جهد، تن در خاکساری داده را
ناتوانی سخت افشردهست نبض جاده را
۲
وصل نتواند خمار حسرت دلها شکست
کم نسازد میکشی خمیازه جام باده را
۳
از زبان خامشی تقریر من غافل مباش
جوهرتیغ است این موج به جا استاده را
۴
نیست ممکن رنگ را با بویگل آمیختن
کم رسد گردکدورت دامن آزاده را
۵
بیتکلف شعله جولان تمنای توایم
نقش پای ما به رنگ شمع سوزد جاده را
۶
شوخی چشمت هماز مژگان توان دیدآشکار
گردن مینا بود رگهای تاک این باده را
۷
سینه صافی میکند آیینه را دام مثال
از قبول نقش نبود چاره لوح ساده را
۸
موج درگوهر زآشوب تپشها ایمن است
نیست تشویش دگر در بند دل افتاده را
۹
زندگی نذر فناکن از تلاش سوده باش
حفظ تاکی مشت خاری سوختن آماده را
۱۰
ساز خسّت نیست بیدل بیدرشتیهای طبع
کمتر افتد نرمی پستان زن نازاده را
نظرات