
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۵۸۹
۱
دل در جسد شبهه عبارت چه نماید
آیینهٔ روشن شب تارت چه نماید
۲
خورشیدی و یک ذره نسنجید یقینت
هستی به توزبن بیش عبارت چه نماید
۳
زحمت مکش از هیأت افلاک و نجومش
اندیشهٔ تصویر به خارت چه نماید
۴
عالم همه نقش پر طاووس خیال است
اینجا دگر از رنگ بهارت چه نماید
۵
تمثال خیالیکه نه رنگست و نه بویش
گیرم شود آیینه دچارت چه نماید
۶
با این رم فرف:،که نگه بستن چشم است
شرم آینهدارست شرارت چه نماید
۷
بر عالم بیساخته صنعت نتوان یافت
مهتابکتان نیست زتارت چه نماید
۸
وضع طلب آیینهٔ آثار صداع است
خمیازه به جز شکل خمارت چه نماید
۹
مقدار جسد فهم کن و سعی معاشش
خاک از تک و پو غیر غبارت چه نماید
۱۰
یک غنچه نقاب از چمن دل نگشودی
ی بیبصر آن لالهعذارت چه نماید
۱۱
گاهی تو و ما، گاه من و اوست دلیلت
تحقیقگر این است عبارت چه نماید
۱۲
بیدل بهگشاد مژه هیچت ننمودند
تا بستن چشم آخرکارت چه نماید
نظرات