بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۱۵۹۲

۱

خیال چشم‌که ساغر به چنگ می‌آید

که عالمی به نظرشیشه رنگ می‌آید

۲

به حیرتم چو نفس قاصد چه مکتوبم

که رفتنم همه جا بی‌ درنگ می‌آید

۳

کجا روم‌ که چو اشکم به هر قدم زدنی

هزار قافلهٔ عذر لنگ می‌آید

۴

چه همت است ‌که نازد کسی به ترک هوس

مرا گذشتن ازین نام ننگ می‌آید

۵

دل از فریب صفا جمع‌کن‌ که آخرکار

ز آب آینه‌ها زیر زنگ می‌آید

۶

به‌ گمرهی زن و از منت خیال برآ

که خضر نیز ز صحرای بنگ می‌آید

۷

غبار دل ز پر افشانی نفس درباب

که هرچه هست درین خانه تنگ می‌آید

۸

اعانت ضعفا مایهٔ ظفر گیرید

پر شکسته به ‌کار خدنگ می‌آید

۹

خموش باش که تا دم زنی درین کهسار

هزار شیشه به پای ترنگ می‌آید

۱۰

به هر نگین ‌که نهی‌ گوش و فهم نام‌ کنی

صدای ‌کوفتن سر به سنگ می‌آید

۱۱

ز خود به یاد نگاه‌که می‌روی بیدل

که از غبار تو بوی فرنگ می‌آید

تصاویر و صوت

نظرات