
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۶۶۱
۱
هوای تیغ تو افتاد تا مرا در سر
به موج چشمهٔ خورشید میزند ساغر
۲
حضور منزل دل ختم جادهٔ نفس است
پی درودن هر ریشه میرسد به ثمر
۳
چو لاله غیر سویدا چه جوشد از دل ما
حباب داغ شمارد، محیط خون جگر
۴
به کسب طینت بیمغز باب عرفان نیست
ز باده نشئه محال است قسمت ساغر
۵
سخن چو آب دهد طبعهای بیحس را
به نثر و نظم نگردد، دماغکاغذ، تر
۶
ستم به خامه کند خشکی دوات اینجا
زبان به حرف نگردد چوگوش باشدکر
۷
نجات یافت ز مرگ آنکه با قضا پیوست
به چوب دسته الم نیست از جفای تبر
۸
زنیک و بد مژه بستن هجوم عافیت است
خمار خواب مکشگر فکندی این بستر
۹
در این زمانهکه غیر از سکوت آفت نیست
به تیغ حادثه همواریام نمود سپر
۱۰
نداشت مایدهٔ عمر بیوفا مزهای
نمک زدندکباب مرا ز خاکستر
۱۱
درای قافلهٔ رنگ سخت خاموش است
خبر مگیرکه از ماگرفتهاند خبر
۱۲
تظلم تو بجایی نمیرسد بیدل
در این بساط به امید بخیه جیب مدر
تصاویر و صوت

نظرات