بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۱۶۶۴

۱

جسم غافل را به اندوه رم فرصت چه‌کار

کاروان هر سو رود بر خویش می‌بالد غبار

۲

عیش این‌گلشن دلیل طبع‌ خرسند است و بس

ورنه ازکس بیدماغی برنمی‌داردبهار

۳

طاقت خودداری از امواج دریا برده‌اند

داد ما را عشق در بی‌اختیاری اختیار

۴

همنوایی کو که از ما واکشد درد دلی

آب هم در ناله می‌آید به ذوق کوهسار

۵

دیده نتوان یافتن روشن سواد جلوه‌اش

تا غبارت برنمی‌خیزد ز راه انتظار

۶

دل به ذوق وصل نقشی می‌زند بر روی آب

ای هوس آیینه بشکن سخت بیرنگ است یار

۷

بی‌نگاه واپسینی نیست از خود رفتنم

چون رم آهوست گرد وحشتم دنباله‌دار

۸

عشرت گلزار بیرنگی مهیا کرده‌ام

در خزانم رنگهای رفته می‌آید به‌کار

۹

نخل آهم‌، آبیار من‌گداز دل بس است

بحر رحمت‌گو مجوش و ابر احسان‌گو مبار

۱۰

تا نباشم خجلت‌آلود زمینگیری چو سنگ

محمل پرواز من بستند بر دوش شرار

۱۱

سر متاب از چاک جیب و دامن دیوانگی

شانه‌ای در‌کار دارد ریشخند روزگار

۱۲

برق راحتهاست بیدل اعتبارات جهان

نعل درآتش ز جوش رنگ می‌گردد بهار

تصاویر و صوت

دیوان بیدل دهلوی به تصحیح اکبر بهداروند انتشارات نگاه ۱۳۸۰ - تصویر ۷۴۵

نظرات