
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۱۶۸۱
۱
شب زندگی سر آمد به نفسشماری آخر
به هوا رساند خاکم سحر انتظاری آخر
۲
طرب بهار غفلت عرق خجالت آورد
نگذشت بیگلابم گل خندهکاری آخر
۳
الم وداع طفلی به چه درد دل سرایم
به غبار ناله بردم غم نی سواری آخر
۴
تپشی به باد دادم دگر از نمو مپرسید
چو سحر چه گل دماند نفس آبیاری آخر
۵
سر راه وحشت رنگ ز غبار منع پاکست
ز چه پر نمیفشانی قفسی نداری آخر
۶
گل باغ اعتبارت اثر وفا ندارد
بگذار از اول او را که فروگذاری آخر
۷
به غرور تقوی، ای شیخ، مفروش وعظ بیجا
من اگر ورع ندارم تو به من چه داری آخر
۸
به فسانهٔ تغافل ستم است چشم بستن
نگهیکزینگلستان به چهگل دچاری آخر
۹
عدم و وجود و امکان همه در تو محو و حیران
ز برتکجا رودکسکه تو بیکناری آخر
۱۰
چو چراغکشته بیدل ز خیالگریه مگذر
مژهات نمی ندارد ز چه میفشاری آخر
نظرات